اما فضیلت و هنر، نخست میتواند به آسانی تبدیل به لقلقهی زبان و بازیچهای شود که آدمی خودش را از یاد میبرد. مدح خلایق هم روز به روز آدمی را از درون بیشتر میپوساند. هر چه بیشتر تشویقات کنند و حسن و کمالات را بستایند، قدم به قدم به مغاکِ خودپرستی و خویشتن-فراموشی نزدیکتر میشوی. همان مصداق «فسق» در قرآن: که خدا را از یاد بردند و خدا چنان کرد که خویش را از یاد بردند. هر وقت حس کردی، دستیافت عظیمی داشتهای و خویش را برتر از دیگران دیدی، همانجاست که باید به نفسِ خود مشکوک باشی. نکتهی درخشان روانشناسانهی بحث این است:
مطرب عشق این زند وقت سماع
بندگی بند و خداوندی صداع
جمله شاهان بندهی بندهی خودند
جمله خلقان مردهی مردهی خودند
همین که یکی، دوستی، عزیزی، پدری، مادری، زبان به ستایش آدم میگشاید، اول قدم برای فربه شدن نفس است. هر چه بیشتر ستایش بشنوی، ستایش بیشتری میطلبی و بردباریات در برابر نقد شنیدن پایینتر میآید. این همان «خودکامی» است که حافظ میگفت: «همه کارم از خودکامی، به بدنامی کشید آخر». حریت دشوار کاری است: آزادگی از خویش و بیگانه. تواضع درس شگفتی است که آدمیان عمدتاً در آن میلنگند، علیالخصوص آنها که تا یاد دارند، ستایش شنیدهاند و پاداش تلاشِ خود دیدهاند و تطاولها از زلف معشوق ندیدهاند و مخدوم بیعنایت کم داشتهاند. سخت است معشوق پرجفا داشتن و مخدوم بیعنایت داشتن. اما اگر پای محبت در میان باشد و جفا ببینی در عشق و وفا کنی، آنگاه است که پختهتر میشوی و درونِ آدمی آبدیده میشود و مرد میدانی. آه که «زین همرهان سست عناصر دلم گرفت». اما به خود که مینگریستم، باز هماو میگفت:
«و لیکن این صفت رهروان چالاک است
تو نازنین جهانی! کجا توانی کرد؟»
خود را رهروی چالاک نمیبینم، اما رهرو چالاک هم نمیبینم. هر چه هست، نازنینانِجهاناند! دریغ از این ظلمت و برهوت! فغان از این همه دمسردی! «نه درمان دلی، نه دردِ دینی»، «نشاطِ عیشی» نیست. وقتی میبینی که «دردِ دین» و دغدغهی «نشاط» هم گاهی اوقات تبدیل به نمایشی میشود برای آرام کردن نفس، این حیرت و سرگشتگی جان آدم را بیشتر میگزد. «زنهار از این بیابان، وین راه بینهایت». درمانِ نفس، همگی ما را روزی باد!
مطلب مرتبطی یافت نشد.