اما در باب «بنیانهای فلسفی» سخن عبدی: شاید بهتر است خیلی عمیقتر در این باره بنویسم و طولانیتر. اما به اختصار چند نکته را باید روشن کنم که اتفاقاً در زمرهی سوء تفاهمهای پیش آمده هم هست: من معتقد و ملتزم به کثرتگرایی (دینی و غیردینی) هستم،اما باور من به کثرتگرایی ملازم و مقارن نسبیتگرایی نیست. من چیزی به نام «حق» یا «حقیقت» متعین نمیشناسم. اسلام، یک دین تاریخی-فرهنگی است که در طول قرون بسط یافته است و تجلیات فکری و فلسفی مختلف یافته است. لذا هیچ گروهی را واجد و حامل حقیقت محض و مطلق نمیدانم. بحث حقیقت را هم باید با داور انداخت و قاضی محشر! کار ما چیز دیگری است. ما مکلف به سنجیدن عیار عقلانی یک سخن هستیم و ارزیابی نسبت آن با واقعیت: واقعیتی که بتوان آن را به طور آزمونپذیر در همهی زمانها و مکانها سنجید. چنین غایتی از باور جزماندیشانهی یک دیندار قرون وسطایی بر نمیآید.
با این مبنای فکری اصولاً چیزی به نام «تفسیر صلحجویانه از جهاد» زاییدهی ذهن عبدی است، نه من. من اساساً دین را جور دیگری میفهمم و در این فهم تنها هم نیستم. فرض کنید من معتقد باشم چیزی به نام جهاد به دلایل عقلی و مستندات درون-دینی و برون-دینی، از بن بلاموضوع باشد – من باب بحث و مناظره میگویم و محال هم نیست چنین فرضی. آن وقت باز هم عبدی میتواند به آن همه صغری و کبری تکیه کند؟ بسیار بعید میدانم. بر خلاف مدعای عبدی که گفته است برای من مهم است که بگویم کدام تفسیر از دین «بر حق» است، من مطلقاً چنین دغدغهای ندارم و اصولاً بحث من و نقد من معطوف به «کشف حقانیت» نیست. من دینداری را روشی برای زندگی میدانم و اصولاً حتی خود عبدی کلانتری را هم دیندار میشمارم (اما البته دینی که خدایی دیگر دارد و پیامبران و کتابهایی دیگر!). دلیل بسیار روشناش هم این است که عبدی نیز چون من انسان است. عبدی هم همان خطاهای ذهنی را مرتکب میشود که من یا هر انسان دیگری. عبدی شاید از دایرهی ادیان ابراهیمی تکخدایی بیرون رفته باشد و مرا در آن دایره بداند، اما خود کماکان «انسان» است.
من دین را برای «انسان» و در وجود و هستی «انسان» و بشریت متبلور میدانم. و دقیقاً از همینجاست که میگویم روایت عبدی از تاریخ و اسلام، روایتی ناقص است. چرا؟ چون اگر به سیر نزاعهای کلامی و فکری عالم اسلام – و بشریت، از جمله در عصر روشنگری و میان سکولارها – نگاه کنید، یک خط سیر مشترک را میشود پی گرفت. تمام تلاشها برای «انسان» است و همه مدعی آوردن «سعادت» برای بشر یا اصولاً «انسان»تر شدن انسان هستند (به اندکی اغماض در تقریر و روایت). حال، مشخصاً در اسلام جنبش فکری معتزله را از یک سو ببینید و در ادامه یا در کنار آن مجموعهی بزرگ رسایل اخوان الصفاء را هم ملاحظه کنید. همین سیر را ادامه دهید تا مثلاً متفکری مثل حمید الدین کرمانی و ناصر خسرو در میان دینداران و زکریای رازی ملحد (بدون بار دینی – توصیفی میگویم فقط) در میان بیدینان. بعد ابن رشد را ببینید و ملا صدرا را و پیشتر از آنها ابن سینا و فارابی را با آراء حساسیت برانگیزشان. کمی درنگ کنید. قصهی من قصهی سنت و روایتهای شبیه به روایتهای سید حسین نصر نیست. من ادامهی منطقی تمام اینها را اندیشهی عملی و بالفعل یک مسلمان در جهان امروز میدانم. و اینجاست که با عبدی مشکل پیدا میکنم. عبدی ناگهان از روی قرآن – از روی همان آیات قهر و غضب – جست میزند و سر از «برادر جهادی» امروز در میآورد. نقل قولهایاش از هاجسن هم تا اندازه ضروری است که به این پرش تاریخی عبدی مددی برساند. لذا تاریخگرایی عبدی برای من که اسلام را پاره پاره نخواندهام و تسلسل منطقی و تاریخی و سیاسی جهان اسلام را میبینم، تاریخگرایی ناقص و جهتداری است. معنی اینها این است که من منکر واقعیتهای سیاسی جهان اسلام هستم؟ حاشا! معنیاش این است که خشونت به نام دین را توجیه میکنم؟ ابدا! معنیاش این است که از شیر بی یال و دم و اشکمی به نام اسلام صحبت میکنم که دینی است موهوم و عدهای خوشباور مثل من به آن عمل میکنند؟ البته این مدعای خیلیهاست و شاید عبدی هم از این دسته باشد. اما من میگویم که اگر چه رسانهها دست بالا و غالب را دارند، اما اسلام تنها آن چیزی نیست که رسانهها میگوید.
قسمت بحث غیر اخلاقگرای عبدی نسبت به دین هم حاجتی به توضیح ندارد چون عبدی با پیشفرض جزماندیش بودن داریوش پیش رفته است و گمان برده است که داریوش دغدغهی این را دارد که اثبات کند مثلاً سروش از ایمن الظواهری «محق»تر است. که برداشتی از بن خطا و وهمآلود است.
انسان رشد میکند و به تبع آن، ادیان هم رشد میکنند. متدینین هم رشد میکنند (و باید بکنند). جایی که رشد متوقف شود، مرگ و زوال فرا میرسد. اسلام هم اگر قرار نباشد رشد کند، قطعاً خواهد مرد. دغدغهی من رشد است و بزرگ شدن. قد کشیدن و بالیدن. شاخ و برگ دادن درخت اندیشه و وجود و هستی آدمی (پیشفرضام هر چه میخواهد باشد: چه وجود خدا باشد، چه مبناهای فلسفی و فکری لاییکان و ملحدان). من معتقدم اسلام – چنانکه هر دین یا غیر دین دیگری – میتواند رشد کند. من نه میگویم اسلام نمیتواند رشد کند و نه میگویم اسلام رشد میکند. اسلام – چنانکه مسیحیت و یهودیت و لایسیته و دین بودایی – در گرو اندیشه و عمل ما آدمیان است. میدانم که سخن درشت و سنگینی است و پیامدهای سنگینتری هم دارد. اما ناچار بودم این یک قدم را بردارم تا تکلیف فکری من با عبدی هم روشنتر باشد. آری، اسلام – و من اسلام را اسلام تاریخی میدانم که مجموعهای است از تفاسیر و تعابیر متعدد و متکثری که از پیام نبوی در طول تاریخ شده است که منطقاً و از لحاظ فلسفی هیچ پارهای از آن بر پارهی دیگر برتری ندارد – معضلات زیادی دارد؛ چنانکه – به قول ریاضیدانان – اسلام-کامپلیمنت (یعنی هر چه جز اسلام) نیز مشکلاتی دارد در نوع خود. مثال میخواهید؟ دموکراسی! تا دلتان بخواهد میشود دربارهی دموکراسی و خشونت چیز نوشت. مرجع میخواهید؟ به زودی یکی از جامعترین آثار دربارهی تاریخ دموکراسی منتشر خواهد شد و تا به حال هم مقاله دربارهی نسبت دموکراسی و خشونت فراوان نوشته شده است. و مگر دموکراسی در روزگار ما چه کم از آن «دین»ی دارد که عبدی توصیف میکند؟ نمونه میخواهید؟ افغانستان، عراق و اخیراً لبنان و فلسطین! بحث اگر پا داد، قدم به وادی علم سیاست هم مینهیم. فعلاً این قصهی دراز ما را داشته باشید تا بعد (چون بخشهایی از سخنام ناگفته ماند، علی الخصوص آن بخش که دربارهی سخنان دکتر سروش است).
مطلب مرتبطی یافت نشد.