زلف دلدار چو زنار همی فرماید . . .

اصلاً این شکل و شمایل با طبیعت‌ِ او سازگار نبود. این‌گونه ندیده بودم‌اش: آشفته، هم به روی و هم به موی! یک جور شیداییِ زمینی غریبی در نگاه‌اش بود. انگار رفته باشد به معراج و بازگشته باشد به زمین برای آزمودنِ تن! باورم نمی‌شد آن شوریده‌ی عرفان، چنین پریشانِ زلف دلداری زمینی شود و شیخ صنعان‌وار زنارداری پیشه کند. همه‌ی این‌ها را داشتم با خودم در ذهن‌ام مرور می‌کردم. انگار فکرهای‌ام را خوانده باشد گفت:
«دلم که لاف تجرد زدی، کنون صد شغل
به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد!»

بایگانی