از اداره میزنم بیرون کتاب به دست؛ بادبادکباز. اولین تصنیفی که گوشام را مینوازد تا از راهپلههای مترو پایین میروم، «زرد، سرخ، ارغوانی» است. انگار آتش زیر خاکسترِ درونام را شعلهور میکند این ترانه. توی قطار که مینشینم دوباره لای کتاب را باز میکنم. از وقتی کتاب را شروع به خواندن کردهام یک چیز هست که تمام قد پیش رویام ایستاده و مرتب فقدانی را به رخام میکشد. حضور سنگینِ «بابا»ی امیر چیزی را به یادم میآورد، حفرهای پر ناشدنی. بغض ته گلویام جا خوش کرده است.
هر چه صفحات را بیشتر میخوانم، این «بابا»، حضورش، سرطان گرفتناش، مرگ تدریجیاش، عاشق شدنِ امیر، همهی اینها آتشام میزنند. شجریان شروع کرده است حالا. در اوج میخواند که:
عشق چو کارِ دل است، دیدهی دل باز کن
جان عزیزان نگر، مست تماشای عشق
و انگار این منام که محو میشوم در تنهایی و بیکسی همیشگی. هر چه این روزها فشار میآوردم به خودم، میبینم هر چه یاد و خاطره از پدر هست، خاطرههای مبهم و گریزپا هستند. هر جا که نگاه میکنم، انگار ناخودآگاهام میگوید هر چه رنج است و درد، از نبودنِ اوست. انگار اگر او بود پشتام به کوه احد بند بود. انگار نبودناش، خدا را هم با خود برده است. تا چشم به هم میزنم قطار از نورتهولت هم رد شده است. کتاب را میبندم. دستگاه نوا هنوز غوغا میکند. صدای کمانچهی بهاری نمیآید دیگر. بهاری هم رفته است. حالا صدای تارِ داریوش طلایی است که مرا به هم میریزد. شجریان میخواند: «آتش عشقِ تو در جان خوشتر است» و من بغضام میترکد. اشکی که ساعتهاست گوشهی چشمانام جمع شده است زیر شیشههای عینک فرو میغلتند روی گونههایام. همنوا با شجریان میخوانم: «جان ز عشقات آتشافشان خوشتر است». نفس کم میآورم از زورِ بغض. چهرهام در هم میرود. همینطور که قدم میزنم به سمتِ خانه، از هجوم نگاه رهگذران لبهایام را گاز میگیرم که بغض و گریه و آواز در هم نیامیزند. یاد امین میافتم و آن شبهای دراز که او یا تار میزد یا سهتار. اشکریزان غزلی زمزمه میکردم و دو سه ساعت بعد تازهتر و آرامتر بودم. حالا بغض را فرو میدهم. اشکها را از گوشهی چشمانام پاک میکنم. کلید میاندازم به در. در را که باز میکند، در آغوش من است و میبوسماش. اما بابا نیست. من و او تنهاییم.
مطلب مرتبطی یافت نشد.