مطلب حاضر، مصاحبهای است که بیش از یکماه پیش با امیرحسین سام، نویسندهی «وبلاگ یک سبد آواز نو»، طبیب و آهنگساز ساکن آکسفورد (احتمالاً بعداً لندن) انجام دادهام. بدون هیچ مقدمهی اضافی، متن کامل مصاحبه را بخوانید. برای بهبود سرعت دسترسی، متن کامل این مصاحبه را در صفحهای مستقل در «ملکوتی دیگر» نیز آوردهام: متن کامل مصاحبه به امیر حسین سام. مصاحبه به اصرارِ من و بعد از انکارهای فراوان امیرحسین سام انجام شد و بالاخره در اینجا برای نخستین بار منتشر میشود.
□ بگذارید از خلاف آمدِ عادت بگوییم و برخلاف مصاحبههای مرسوم مطبوعاتی، در آغاز از موضوع دیگری بجز سال تولد و آغاز به کار هنری و … گفتوگو کنیم. شما چگونه در دنیای پر شتاب و «شلوغ» روزگار مدرن، معنویت و زیبایی موسیقی اصیلِ روزگاران کهن را، که مهرِ «سنت» بر پیشانی خود دارند، با اقتضائات این زندگی جمع میکنید؟ هر انسانی، از جمله هر نوازنده و آهنگسازی، برای خود فلسفهای برای زیستن دارد و اصل یا اصولی برجسته بر سایر ارکان زندگی او سایه میاندازد. شما اگر بخواهید از اصل یا اصولی فربه و فراگیر برای زیستنتان اسم ببرید، چه میگویید؟
■ صنمی هست در این عالم که به عشق او زندگی میکنم. به قول مولانا: «صنمی که بر جمالش دو جهان نثار بادا/ چمنی که تا قیامت گل آن به بار بادا!». هر روز صبح از خواب برمیخیزم به عشق آن که از این چمن گلی بچینم. میپرسید «چه چیز بر زندگیم سایه میاندازد؟». دوست دارم آن دوست به تعبیر مولانا یک لحظه سایه از سرم دورتر نکند که سایهاش بس مبارک است و به قول سعدی آن جا که «سلطان خیمه زد» جایی برای این شلوغی و غوغا نمیگذارد.
میگویید در دنیای پر شتاب امروز دیگر چه جای نغمههای لطیف است؟ دیگر چه کسی حال گوش دادن به آواز موسیقی ایرانی را دارد. گویی باید موسیقیای بسازیم که مانند پتکی گران بر سرمان بکوبد و قدرت تامل را از ما بستاند! وقتی اثری تولید میکنی باید با شرمندگی سرت را پایین بیندازی و بگویی ببخشید که در آن از ساز و آواز سنتی ایرانی استفاده شده و مانند دنیای امروز شلوغ و پر از دروغ نیست!
اما بگذارید من از شما بپرسم. چرا باید در دنیایی که هنوز در آن آفتاب و باد و باران و دریا هم هست برای موسیقیای که به نظر بنده دقیقاً از جنس همانهاست، جایی نباشد؟ چرا باید موسیقیای که از قدیم همدم و همنشین این انسان پر از نسیان بوده، برای بودنش در کنار این نوع از زندگی که امروز خواسته و یا ناخواسته گرفتارش شدهایم و به قول شما پر از شتاب است و شلوغ، مدام پاسخی و توجیهی بیابد؟ چه کسی گفته که این شلوغی باید سایه نامبارکش را بر سر موسیقی ما هم بیندازد؟ چرا موسیقی باید در این زندگی پر از دوندگیهای گاه بیسرانجام، همصدا و همنشین ماشین شود تا با افتخار بگوید که من هم مدرن شدم! اصلا چه دلیلی هست و چگونه میتوانید ثابت کنید که آن چه «مدرن» است بر آنچه که از روزگاران کهن به یادگار مانده و مهر «سنت» بر پیشانی دارد، برتری دارد؟ یکی از ویژگیهای مدرنیسم به نظر میرسد همین سرعت و شتابی است که به کارها داده است. چرا باید به بهانهی همسفر شدن با شتاب دنیای امروز از آن نغمه های لطیف و آرام فاصله بگیریم و گردباد داد و فریاد این روزگار مدرن گوشهامان را کر و چشم دل و جانمان را غبارآلود کند؟ حالا تازه اگر بخواهیم – به ضرورت- این شتاب روز را در موسیقی بازتاب دهیم، همان موسیقی خودمان قدرت و توانایی بالقوهی این کار را هم دارد. مثلا بنده سعی کردم در حد توان خودم همین کار را در تصنیف «در قطار» انجام دهم.
اما به هر روی، معتقدم موسیقی امروز در عین اینکه باید از زبان امروز بهره ببرد و بیانگر دردها و آرزوهای انسان امروز باشد، نباید آن لطافت رحمانی خود را فدای این «شتاب شیطانی» کند.
□ کدام اصل، یا کدام ارزش اخلاقی است که در زندگی فردی و جمعی شما نقش برجستهای دارد؟ عاشقی، ایثار، گذشت، رندی، نظربازی (!)، غمِ انسان، باور به «انسان» به منزلهی برترین مخلوق خداوند؟!
■ وفا! «هر که در مزرع دل تخم وفا سبز نکرد/ زردرویی کشد از کشته خود گاه درو». مولانا هم به حق وفای مردان سوگند می خورد.
□ شما از «صنمی» سخن گفتید که بر جمالش دو جهان نثار بادا! بسیار خوب، اما دغدغههای واقعی زندگی شما، آیا همین غوطهور بودن در شعر مولوی یا احیاناً ادبیات عرفانی است؟ جنبهی اجتماعی کار چه میشود؟ شعر و آهنگِ شما تا چه اندازه با فراز و فرودهای زندگی جمعی ایرانیان همسو بوده است یا خواهد بود؟
■ شما از اصلی پرسیدید که بر زندگیام سایه افکنده. آن «صنم» را در لحظه لحظهی زندگی فردی و اجتماعی حاضر و ناظر می دانم. همه چیز را در ترازوی عدل او پر از مهر و صفا می بینم: همه جور است و جفا حاصل ایام، ولی نه!/ همه عدل است و وفا چون به ترازوی تو بینم!
دوست دارم از لابلای شعر و موسیقیام بوی عشق به مشام برسد! بوی مشک! بوی یاس!
عشقی که به عطر یاس ماند/ پنهان چه کنم که آشکار است!
اما در میان آثارم البته تصانیف اجتماعی هم کم نیستند. عمیقاً اعتقاد دارم که آهنگساز و ترانهسرای امروز باید با زبان مردم امروز و از زبان آنها سخن بگوید. به عنوان مثال در تصنیف امروز باید به ریا و یا تبعیض که از مشکلات جامعه ماست اشاره کرد. اما نه با عبارات و مصادیق شعر چند صد سال پیش!
بگذارید یکی دو قسمت از کارهای جدیدم را که مضامین اجتماعی دارند برایتان بزنم و بخوانم:
تصنیفی در دشتی:
فغان زین جدایی زین زهم بیگانگی
آنچه میگویی نمیخواهی، وانچه میخواهی نمیگویی
کجاست همزبانی که دارد آنچه در دل با تو می گوید؟
در شهر خود غریب و خموش
نمی آید به گوش بی طمع سلام آشنایی!
قسمتی از تصنیف دیگری در اصفهان:
در این شلوغی پر دروغ
برایم سکوت بیاور
که هیچ فریادی نیست از آن رساتر
برایم لبخندی بیاور که از چهرهی شهر من گم گشت
برایم خورشیدی بیاور که مهر بارد بر این دشت
و یا تص
نیف دیگری در ماهور:
میسازم آهنگی بار دگر
میخوانم آوازی وقت سحر
که خفتگان را به این ترانه رهانم از غم خواب
که عاشقان را به این بهانه چشانم آن می ناب
برآورم زعمق جان آوازی
که بشکنم سکوت شهر خفتگان!
در خواب شما آتشی می زنم
در جان شما شور دیگر می دمم… (بخش آخر این قطعه را از منوی موسیقی «یک سبد آواز نو» گوش دهید.)
□ تا به حال در ایران، دو آلبوم مستقل موسیقایی منتشر کردهاید به نامهای «صبح، بهار، باران»و «زرد، سرخ، ارغوانی»که در کنار عنوان هر دو آمده است «روایتی نو از موسیقی کهن ایران». در روایتِ شما، چه چیز نوی هست؟ چیست آنچه موسیقی شما را از سایر موسیقیها متمایز میکند یا حداقل خود فکر میکنید روایتی دیگر است؟ بگذارید مثال بزنم تا منظور من از سوال روشنتر شود. کارهای اساتیدی مانند لطفی، مشکاتیان و علیزاده را در نظر بگیرید. من تصنیف «ناز لیلی» لطفی را که شجریان در «سهگاه» خوانده است و حتی «ایران ای سرای امید» را آثاری سنتی مینامم. کارهای «دود عود» و «جان جهان» یا «صبح است ساقیا» که مشکاتیان ساخته است، باز هم سنتی است. حتی در تصنیفهایی مثل «جان عشاق» که با ارکستر سمفونیک اجرا شده است، باز هم رگ و ریشهی سنت هست، با این تفاوت که با مجموعهی بزرگی از سازها اجرا شده است که ساز غربی نیز در میان آنها وجود دارد. مثال دیگرش، کار علیزاده در «راز نو» است. در آثار شما، چیزی که خصلت «نو» را به این موسیقی میدهد چیست؟ آیا تعبیر «روایتِ نو» صرفاً یک اسم بدون مسمای مستقل و بیرونی نیست؟
■ نخست بگویم که بندهی حقیر را نباید با این بزرگان مقایسه کنید. «چراغ مرده کجا، شمع آفتاب کجا؟!»
اما در مورد عبارت «روایتی نو از موسیقی کهن ایران» توضیح کوتاهی میدهم. هر چه در این عالم «نو»ست از بستری کهن متولد میشود. مثل غنچههای بهاری که بر شاخهی درختان تنومند میشکفند، چشمهای که از زمین کهنسال سرمیزند و یا نوزادی که از مادری بالغ متولد میشود. شعر و موسیقی نو ایرانی هم از دل شعر و موسیقی کهن ایران متولد میشود.
به عقیده بنده، پدیدههای «نو» غیرمادی مسافرانی هستند از عالمی دیگر. بیخبر به سراغ ما میآیند و اشارتی و بشارتی هستند از دیاری غیر از آنچه ما با چشم ظاهر میبینیم. در واقع، این تعریف بنده از هر چیز «نو»ی است. یعنی به نظر حقیر، هر آنچه نوست، دلمان را با خود میبرد به همان سو که خودش از آنجا آمده و لحظهای ما را با خود از این جهان هست و نیست میبرد و جانمان را از این هدیه و حلوای شیرین، پر از قند و شکر میکند. و برای این است که گفتهاند «نو را حلاوتیست دگر». در بیشتر آهنگهای حقیر شعر و موسیقی با هم متولد شدهاند. نغمههایی که گاه بر دل و زبانم جاری می شوند هیچ زمان و مکان خاصی نمیشناسند! گاه در خانه و گاه در خیابان و بی اراده یک شعر و ملودی را زمزمه میکنم. گاه چشمهی سخن خاکآلود است ومدتی نمیتوانم هیچ شعری بگویم یا آهنگی بسازم و گاه تصنیفها مثل باران بهاری بر پنجرهی دلم میبارند. وقتی که تصنیفهایی مثل «میدانم که میآیی» و یا «زرد، سرخ، ارغوانی» بر زبانام جاری شد، اینگونه نبود که روی شعر خودم و یا دیگری آهنگ بسازم و یا روی یک ملودی کلامی بگذارم. شعر و آهنگ، بیخبر، همزمان و همزبان به میهمانیام آمدند. از آنرو که خود را فقط میزبانی برای این نغمهها میدانم، آنها را مانند سایر مسافران معنوی -از جنس نسیم و بوی خوش- که به این عالم آمدهاند، «نو» مینامم.
□ تمامی تصنیفهایی که در آلبوم اخیرتان ساختهاید -بجز یک مورد-، شعرش سرودهی خودتان است. از یک منظر شاید بشود شعر را مستقل از موسیقی به داوری نشست. اما میدانیم که شعری که شما برای تصنیف میسرایید پیوند خورده است به آهنگ و موسیقیِ آن. یعنی آن شعر، مستقل از موسیقی، چندان در قالبها و چارچوبهای متعارف شعری نمیگنجد. خودتان کدام شعرها – و ترانهها را – موفقتر و دلنشینتر میدانید؟ آنکه مستقل از موسیقی آمده است یا آنکه با موسیقی همراه بوده است و در ذهنتان آهنگ آن را هنگام سرودن ترنم کردهاید؟ اینجا آیا نمیتوان گفت که یکی از دلایل تکرار فراوان ریتمها و ملودیهای موسیقی سنتی ما، دور زدن در «شعر»های کلاسیک است که عملاً وزنشان موسیقی خاصی را به تصنیف و ترانه تحمیل میکند؟ یقیناً نمیتوان «هر» شعری را در «هر» دستگاه و گوشهای خواند، چون ناگزیر محدودیتهایی را از حیث هجا و سیلاب به آهنگساز تحمیل میکند. این نکته آیا خود یکی از دلایل این نیست که شما کارهایتان را روایت نو مینامید؟ به گمان شما شاعر چقدر باید از موسیقی سر رشته داشته باشد؟ و برعکس، آهنگساز و همچنین خواننده چقدر باید شعر را درک کند تا اثری موفق بیافریند؟
■ همانطور که پیشتر گفتم، در بیشتر تصانیفی که تا امروز ساختهام شعر و موسیقی با هم متولد شدهاند. این کارها برای خودم دلنشینترند. اما وقتی روی شعر شاعر دیگری آهنگ می سازم اینگونه نیست که آگاهانه به دنبال شعری بگردم. در لحظاتی یک آهنگساز، شعری را که سال ها پیش خوانده است ناخودآگاه با آهنگی نو زمزمه میکند. در آن هنگام گویی آهنگساز با شاعر یکی شده و خود اوست که آن شعر را از نو میسراید. بگذارید مثالی بزنم. چند سال پیش، یک شب برفی سنگین اهالی لندن را غافلگیر کرد. من هم که از بیمارستان محل کارم به سم
ت خانه میرفتم و گرفتار راهبندان شده بودم، ضبط صوت کوچکی را که همیشه همراه دارم از جیب درآوردم و از زبان مرحوم شاملو با برف نورسیده سلام و علیکی کردم: « برف نو برف نو سلام سلام/ بنشین! خوش نشستهای بربام…» . آن زمان که روی شعر شاملو آهنگ میساختم احساس میکردم که غزل او زبان حال خود من است. این را مقایسه کنید با آهنگسازی که کتابی را باز می کند و ناگهان تصمیم میگیرد روی شعرهایی که انس و الفتی دیرینه با آن ها ندارد، آهنگ بسازد و یا آن که یک شعر مثلا «تصویب شده» را از شورایی میگیرد تا روی آن آهنگ بسازد. شما میبینید آهنگسازی روی شعر حافظ و یا سعدی آهنگ میسازد ولی هیچ آشنایی با غزل آنان ندارد و چراغ انس با آنها در دلاش روشن نیست. هستند کسانی که هیچ قرابتی با غزلهای دیوان «شمس» ندارند و با اینحال روی شعرهای مولانا تمرین آهنگسازی میکنند. به همین علت، بزرگترین مشکل بعضی آهنگسازان موسیقی ایرانی این است که وقتی در کارهایشان کلام آغاز می شود، میبینید تکرار مکررات است و ملالآور.
در مورد آهنگسازی روی شعرهای کلاسیک البته با وجود قید و بند وزن، کسانی چون استاد مشکاتیان، با استفاده از شناخت عمیقشان از شعر کهن پارسی و ردیف موسیقی ایرانی آثار ماندگاری خلق کردهاند. با این حال میتوان با استفاده از شعرهایی که جملات آن بر یک وزن و اندازه نیستند آثاری با ملودیهای نو خلق کرد. من دربارهی این مساله خیلی فکر کردهام که چرا و چگونه است که با این که در اشعار نو، عبارتها حد و اندازهی یکسانی ندارند، باز تولید کارهای نو و ماندگار روی شعرهای نو دشوار است. در شعر کلاسیک همان وزن و اندازهی مشخص مصراعها باعث شده که شاعران موفق مجبور شوند مقصود و منظور خود را با ایجاز بیان کنند. حال آنکه در شعر نو نیمایی گاه شاعر برای بیان یک مفهوم، چند جملهی بعضاً طولانی را میسراید. وقتی روی این چنین شعری آهنگ ساخته میشود، رشته کلام از دست شنونده در میرود و این گسست معنی از لطافت کار میکاهد. کلام تصنیف باید در عین استفاده از قافیه و ایهام و عنصر خیال و سایر صنایع لازم شعری، روان هم باشد. تا «عوام آن را بفهمند و زمزمه کنند و خواص هم بپسندند». شعرهای نو گاه زبانی سختتر و مستحکمتر از غزلهای کهن دارند و اگر چه بعضا بسیار زیبا هستند اما تمامی آنها لزوماً مناسب تصنیف نیستند. البته اگر آهنگسازی با شعر پارسی آشنایی و انس دیرینه داشته باشد و بتواند موسیقی خود را با کلام خود همراه کند، آنگاه میتواند ملودیهای ناب و ماندگار تازهای خلق کند.
□ شما گروهی را که اخیراً به همراه آن در لندن کنسرت دادید، به اسم استاد برجستهی شعر معاصر، هوشنگ ابتهاج، سایه، نامگذاری کردهاید. ضمن اینکه امیدواریم توضیحی دربارهی این نامگذاری و تأثیر سایه بر اهل موسیقی بدهید، خوب است به نقش انتخاب شعر برای موسیقی اشاره شود. بسیار دیدهایم که خوانندگان، حتی خوانندگان مشهور، «شعر» را بعضی وقتها غلط میخوانند. به باور شما، چه چیزی باعث میشود که خواننده درک و حس صحیح از شعر داشته باشد؟ خواننده برای درست و واضح خواندن شعر باید لزوماً شاعر باشد یا این آهنگساز است که میتواند راهنمای قرائت درست شعر شود؟
■ یاد دارم که از دوران کودکی پدرم مرا به قند و شکرهای شعر شعرای بزرگ قدیم و جدید، و از جمله شعر «سایه» میهمان میکرد. بزرگتر که شدم، بهترین تفریح ایام نوجوانیام این بود که دکتر «احمد جلالی» که آن زمان در آکسفورد زندگی میکرد به لندن بیاید، من و برادرم ساز بزنیم و او با صدای بلند بخواند: «نامدگان و رفتگان، از دو کرانه زمان، سوی تو میدوند هان! ای تو همیشه در میان…» و یا «دیوانه گر طغیان کند، زنجیر و زندان بشکند/ از زلف لیلی حلقهای در گردن مجنون کنید!…». قطعا میدانید که این اشعار از بهترین سرودههای «سایه»اند. در کنار شراب شعر سایه دو نکته دیگر نیز مرا به او بسیار علاقهمند کرد. نخست، آنچنانکه از پدرم آموختم و بعدها هم عمیقا حس کردم، بخشی از شادابی و طراوت موسیقی ملی ما در ربع قرن اخیر مدیون جد و جهد این غزلسرای بزرگ است. و نکته دیگر اینکه دریافتم «سایه» خود نیز چون غزلش آبگینهایست صافی و -اگر اشتباه نکنم- اندکی «ملامتی» تا خیل مریدان فراوان، او از راه به در نکنند!
روزی رسید که تصمیم گرفتم گروهی تشکیل دهم و ساختهها و سرودههایم را اجرا کنم. با خود گمان کردم که اگر زمانی بزرگانی نام «عارف» و «شیدا» را برای گروه خود برگزیدند امروز برای ما افتخاری خواهد بود که در سایه نام سایه برای آن چه به آن عشق میورزیم کار کنیم و این گروه را به همراه بهترین دوست هنرمندم سینا جهان آبادی بنیان نهادیم. و به راستی «کسی ز سایه این در به آفتاب رود؟». دوست داشتم همچون غزلهای «سایه» نغمههایی عاشقانه بنوازم و بیانگر دردها و آرزوهای اجتماعی مردم سرزمینمان نیز باشم. دوست داشتم کارهایم در زمینه موسیقی مانند شعرهای «سایه» باشد که به اعتقاد من بر زمینه استوار «سنت»، بنایی نو و بدیع در شعر خلق کرده است. و البته بنده هنوز در ابتدای راهم و معلوم نیست تا چه اندازه به این آرزوی خودم نزدیک شوم. به هر تقدیر، از ایشان اجازه گرفتم که نامشان را برای گروهمان انتخاب کنم. پاسخ رندانه ایشان چنین بود: «نام ها در اختیار من نیستند!». البته ایشان هیچ گونه نظارتی هم بر کار گروه ما و تولیدات آن ندارند.
اسباب کار خواننده،
مطلب مرتبطی یافت نشد.