هنوز دارم فکر میکنم به آن ایمیل محمد مسیح مهدوی دربارهی استشهادی بودن. فکر میکردم چه بنویسم که هم پخته باشد و هم به زبان محمد مسیح نوجوان سخن بگوید. دیدم که نیک آهنگ و مهدی خلجی زودتر از من به ندای او پاسخ دادهاند. مدتی میاندیشیدم که اصلاً چرا باید این بحث نوجوانان را جدی گرفت. اما بیشتر که میاندیشی، میبینی یکی از سرچشمههای مهم خشونت و درگیری، همین مسکوت نهادن و اعتنا نکردن به این حرفهاست به بهانهی این که جدی نیستند. اگر یکایک ما مدتها پیش، سالها پیش، نوشتن در تقبیح خشونت و سرزنش قتل به نام اندیشه – چه اندیشهی دینی، چه اندیشهی غیر دینی – را جدی گرفته بودیم، شاید دامنهی خشونت آن اندازه گسترده نمیشد که امروز با کشته شدن دیوانهی انسانستیزی چون زرقاوی شاد باشیم.
بگذارید پیش از این که روشنتر نظرم را بگویم، چند نکته را بیتعارف روشن کنم. نخست اینکه من از احکام دینی اسلام آگاهم و به آنها معتقد، ولو در تفسیر و نحوهی عمل به آنها با کسی اختلاف نظر داشته باشم. اما چند حاشیهی مهم بر موضوع احکام اسلامی هست. یکی اینکه در کارهای فقهی، تعیین مصداق کار حتی فقیه نیست چه برسد به مردمان عادی. در این جنبش استشهادی صراحتاً تعیین مصداق میشود که کار را از هر روحیهی دینی و فقهی تهی میکند. دیگر اینکه خوب میدانیم قاعدهی فقهی « تدرؤ الحدود بالشبهات» را. این رفتار را اگر در زمرهی «حدود» بدانیم، عمل به آنها محل اشکال و ایراد جدی است. وانگهی به کدامین فتوا؟ به کدامین ارشاد و حجیت میتوان در این روزگار (این روزگار آکنده از شبهه) حکم استشهاد صادر کرد؟ نکتهی بعد این است که اگر پای جهاد و شهادت را به میان میکشید، هزار و یک حاشیه بر آن هست. موضوعیت جهاد در روزگار ما از منظر اسلام خود جای بحث جدی دارد. اما برای نوجوانی که زمان خاتمهی جنگ ایران و عراق یا به دنیا نیامده یا طفل خردسالی بوده است، این بحثها بیشتر به قصه و افسانه شبیه است. اما این نوجوان چه اندازه جهاد با نفس را آموخته است که امروز سودای جهاد با کفر را دارد؟ اصلاً معنای کفر در زمان ما با معنای کفر در زمان پیامبر یکی است؟ وقتی علی ابن ابیطالب در جهاد به رویاش آب دهان میاندازند دست نگه میدارد که مبادا نفساش بر او مسلط شود، منِ جوان آیا آن اندازه اطمینان دارم که کاری که میکنم به وسوسهی هوای نفس نیست؟ خیلی اوقات بسی هواهای نفسانی در لباس مقدسات بر آدمی جلوه میکنند. من فکر میکنم محمد مسیح پیش از آنکه بخواهد به استشهاد اصلاً فکر کند، بهتر است راه تهذیب نفس و جهاد اصغر اکبر را برود.
جنبش استشهادی، چنان که محمد مسیح گفته است، «دفاع از خود» نیست بلکه دفاع از یک ایدئولوژی است. ما شاید بتوانیم شخصاً تصمیم بگیریم که با جانمان چه میخواهیم بکنیم (با هزار اگر و اما)، ولی نمیشود این تصمیم را به یک اندیشه و به سرنوشت هزاران انسان دیگر که با مبنای باور ما میاندیشند گره بزنیم و بدتر از همه چندان فریفته و مغرور باشیم که زیر چشمانِ خدا دست به خونِ آفریدگان او بیالاییم و خود فتوای ریختنِ خونِ آنها را صادر کنیم. دفاع از خود جایی معنا دارد که کارد زیر گلوی من باشد و من از جان خویش دفاع کنم. شاید اگر آنها که با این همه شور و هیجان از استشهادی بودن دفاع میکنند، بیشتر میخواندند و بیشتر میدانستند – مستقل و فارغ از القائات ایدئولوژیک – دیگر رضا نمیدادند که بازیچهی ایدئولوژی و قدرت باشند و جانِ خویش را ابزار پیشبرد مقاصد کسانی سازند که آنها را تنها به مثابهی پلهایی میخواهند برای رسیدن به اغراض دنیاییشان اما نیت آلودهشان در لباس اهداف مقدس پنهان است.
هستند کسانی که مخلصانه و مؤمنانه میاندیشند که کشتن را حاصلی هست. اما دیدهایم درس تاریخ را که از کشتن، کشتن میزاید و خشونت، خشونت به بار میآورد. قتل، آدمی را حریصتر میکند به قتلِ بیشتر، مگر به تیغی متوقف شود و دریغ که آنگاه کشته شده، خود را شهید مینامد – حساب این کشته را باید البته از شهدای واقعی به جدیت جدا کرد. اگر در این جنبش، آدمی ارزش دارد و جان انسانهاست که برای آن به پا خاستهایم، باید ستمی را که بر هر انسانی میرود محکوم کرد و با آن جنگید. بیگناهِ بیدفاعی که کشته میشود، چه فلسطینی باشد و چه اسراییلی، به هر کیش و آیینی که باشد، جفایی بر بشریت رفته است. چرا آنجا که یک مسلمان بیدفاع، بیگناه و مظلوم کشته میشود فریادمان به عرش میرود، اما معصومیت و بیدفاعی، بیگناهی و انسان بودن گویا برای هیچ کس جز مسلمان معنا ندارد؟ این عدول صریح از ابتداییترین تعالیم اخلاقی دین نیست؟ راستی فراموش کردهاید معاملهی رسول اکرم را با ابوسفیان مشرک؟ چند بار ابوسفیان جاناش نزد پیامبر اسلام در امان بود و نهایتاً پیامبر او را بخشید؟ من در این شیوهی کشتار نشانی از خلق محمدی نمیبینم. کاش روزی بتوانیم سیرهی پیامبر را و اخلاق دین را از چنگال ایدئولوژی برهانیم و غبارهای تعلقات قدرت را از ناصیهی ایمانِ خالصانهی مؤمنان از هر کیش و ملتی که باشند پاک کنیم. به همان اندازه که دین و آیین در اسلام ابزار جزماندیشی شده است، چه بسا بیشتر در سایر ادیان و ملتها هم همین جفا بر میراث ادیان و پیامبرانشان رفته است. من میان کشتار کورِ اسراییلیها و جنبشِ استشهادی از این دست تفاوت چندانی نمیبینم. گویی هیچ یک از دو سو، پیام صلح و سلام را باور ندارند. انگار هر دو سوی این جبهه برای بقای خود از خشونت و خونریزی و خصومت تغذیه میکنند. بیایید میراث قابیلیان را از خود طرد کنیم. بیایید قبطیان و یهوداهای مسلمان را از دردمندانی که دغدغهی بشریت دارند و صلح را به بهای خون نمیطلبند جدا کنیم. احکام قرآن و خدا را با اجتهادهای شخصی و ایدئولوژیک بدنام و سیاه نکنیم. برای محمد مسیح از قرآن میگویم که: «و لا تقف ما لیس لک به علم. ان السمع و البصر و الفؤاد کل اولئک کان عنه مسئولا». در پی آنچه بدان علم نداری مرو (و مراد از علم، دانش و بصیرت عمیق است، نه علم سرسری و تقلیدی) که گوش و چشم و دل در برابر همهی اینها مسئولاند. هیچ اگر نباشد، پروای از خدا و تقوای راستین بر آدمی نهیبِ درنگ میزند.
مطالب مرتبط:
چرا جنبشی استشهادی نیستم: ۱، ۲، ۳ (نیکآهنگ)
دیالوگ دشوار؛ همسخنی با دو نوجوان استشهادی (مهدی خلجی)
مطلب مرتبطی یافت نشد.