این روزهای شلوغِ پربهانه کمتر مجال میدهد که آدم خودش را با خودش و دروناش رها کند. اندکی که فشار کار کمتر شود و دغدغهای جانات را زخمی نکند، انگار روحات به آشتی با تنات میآید. فکرش را کردهاید؟ فکر کردهاید که خیلی اوقات روحمان با تنمان سر ستیز دارد؟ اینها، مخصوصاً در این روزگارِ پر آفتِ جانگداز، عمدتاً با هم ناسازگاری میکنند. دل و جان آدم را به سویی میکشد و تن (و خردِ معاش) به سویی دیگر.
چند روز پیش غروب که از اداره بازگشته بودم یکی از این شبکههای ماهوارهای ایرانی را میدیدم که جمعی جوان فارسی زبان نصرانی به همراه کشیشی جوان چون خودشان مشغول خواندن کتاب مقدس بودند. کشیششان فردی جوان و خوشپوش و خوشسخن بود. سخناناش سخت به دلام نشست. چنان با ایثار و اخلاص و خالی از نمایش و تبلیغ از باورش حرف میزد که حاضر بودم ساعتها به سخناش گوش بدهم هر چند باورهایاش سنخیتی با باورهای من نداشت. دقایقی بعد سر از شبکهی قرآن در آوردم که یکی آیاتی را از سورهی مریم میخواند (تصادف را ببینید). چند دقیقهای که گوش دادم میخکوب شده بودم پای دریای مواج آیات قرآن. نه دلام میآمد نه جرأتاش را داشتم کانال را عوض کنم. به بانو هم گفتم این را که از دوران کودکی این حس را داشتم که وقتی جایی قرآن میخوانند باید به دقت فقط گوش بدهم و فکر میکردم اگر نیمهراه رهاش کنم اسائهی ادب کردهام. دریغا روزهای پرشورِ ایمانِ جوانانه! حال غریبی بود آن روز. کلام وحی تار و پود جانام را میلرزاند و روانام را شستوشو میداد.
عصر گرم و شرجی لندن است و این پارک روبروی اداره از ملتی که زیر آفتاب، نیمه عریان ولو شده بودند، خالی شده است. زندگی اما جریان دارد. و من غریبانه چشم میگردانم به سینهی آسمان . . . میشود در میان همهی دردها و غصهها و دغدغهها هم ساعتی آدم خودش را با خاطرات و خیالهای لطیف روحانی رها کند و غوطهور شود در آتشِ شرابِ جان! میشود. باید بخواهی و باید بدهندت. اگر بخواهی و ندهندت، آسمان را هم به زمین بدوزی نمیشود. وقت اقبالِ دل را غنیمت باید شمرد که همیشه نمیآید.
مطلب مرتبطی یافت نشد.