پرم از گریه . . . پر از یاد مرگام. خاطرهی رنگارنگ و خونفشانی جان پر دردم را شعلهور میکند مدام. با خودم میگفتم که:«بگذاشتیام، غم تو نگذاشت مرا / حقا که غمات از تو وفادارتر است». اما یکپارچه شدهام آوارگی و در به دری؛ محض رنج پنهان شدهام. سنگی سنگین آویخته بالای سینهام مدام نوسان میکند. هر دو سه روزی، آشکار یا نهان، راه نفس میبندد و بغض را در گلو میشکند. غصههای روز به روزم کماند که هر نفس زخم تازهای را میگشایی و رگی را از نو میدرانی؟ گمشدهای تا به حال داشتهاید؟ عزیزی که سالها پیش گم شده باشد؟ عدهای میگویند از دنیا رفته است و من خوشباورانه فریب میدهم خود را که گمشده است و پیدایاش خواهم کرد. اما این باور سراب هنوز ریشهام را میگدازد و زنجیری که بر گردنام سنگینی میکند، صدای نویدی ندارد جز تداوم زندان، جز امتداد رنج. هان؟ چه گفتی؟ همه اسیریم در این دنیا؟ راست میگویی، اما:
همه درمانشان بیدرد دارند
ندونم مو که بیدرمون چرایم!
خارهای راه مدام صورت را چنگال میکشند و هنوز آن مایه همت گویی نیست که دامن بر کشم و آسودهوار عبور کنم. هنوز درد میکشم و گریهها را فرو میخورم. هنوز خاموش میگریم و زنده زنده میمیرم. هنوز دست غم گلویام را میفشارد. آی عشق ناممکن! ای محال! ای ناگزیر! ای سرمایهی وجود پریشان و حیران! میبینی چگونه به هذیانام کشاندهای؟ میبینی؟
مطلب مرتبطی یافت نشد.