کوه،‌ نور، مهر:‌ روز نخست

نخستین صحنه‌ای که امروز با روشن شدن آسمان دیدم، قله‌های مرتفع پای البرز بود. وه چه شگفت است وقتی در کشوری بدون کوه زندگی می‌کنی، ناگهان در سرزمین خودت به پابوس این همه کوه سر به گردون‌سای بیایی!

تهران، به رغم رسم معهود بی‌مروتی‌های‌اش، امروز تف‌دیده و آفتاب‌خورده اما پر مهر و صمیمی بود. هنوز خستگی راه از تن نگرفته، سر از مرکز دایره المعارف بزرگ اسلامی در دارآباد در آوردم. مکان و ساختمان مرکز تحسین‌برانگیز بود برای من که بار نخست بود می‌دیدم‌اش. در قسمت نگهبانی (پذیرش؟) از من کارت شناسایی خواستند و چیزی به جز کارت دانشجویی سابق‌ام نداشتم با آن عکس ژولیده و پریشان دو سال پیش! در جست‌وجوی دوستی همکار و با راهنمایی مسئول اطلاعات سر از طبقه‌ی پنجم در آوردم. اما ساختمان متقارن بود و متضلع و به سادگی در آن گم شدم! ناچار میان آن راهروها به مدد موبایل راه‌ام را یافتم. از آن‌جا شتابناک به میان شهر آمدم برای دیدار عزیزی دیگر. تهران با این همه گرما، برای‌ام آشناست. اصلاً حس نمی‌کنم بر خاکی قدم می‌نهم که دو سالی می‌شود از آن دور بوده‌ام. چقدر این خاک عزیز است! چشم که می‌انداختم همه چیز آشنا بود و پر نوازش برای چشم. مردم همان بی‌نظمی پیشین و رهایی و یلگی قبل را داشتند و قاعده‌ها همان قواعد پیشین. قالیباف هنوز نیامده اما اسم جاده‌ی لشگرک شده است بزرگراه ارتش! بزرگراهی از همین بالای شهر مستقیم به مدت چند دقیقه به میدان رسالت می‌رساندت و نام‌اش را امام علی نهاده‌اند! چه کسی می‌گفت از امام علی نمی‌توان به رسالت رسید؟!

ظهرگاهان در راه بازگشت، سینه‌کش شریعتی را که بالا می‌آمدم گنبد آشنا و دوست‌داشتنی حسینیه‌ی ارشاد مرا پرتاب کرد به چهار سال پیش و تمام خاطرات قلهک و زرگنده. چقدر احساس در وطن بودن می‌کنم این‌جا. هیچ چیز برای‌ام مثقال ذره‌ای غریب نیست. کاش تمام آن‌ها که به بهانه‌های واهی و بیهوده با وطن قهر و لج کرده‌اند، اندکی بر سر مهر باشند و دوستی را به لجاجت‌های سیاست نفروشند. نمی‌دانم این قصه‌ها را که چرا گروهی بدون هیچ غصه‌ای و مسئولیتی قلم را رها و بی‌عنان می‌گردانند و افسار نفس را در رهایی قلم رها می‌کنند! این را اما نیک می‌دانم که از نور سخن گفتن، زمین تا آسمان فاصله دارد با شعار زده سخن گفتن. هنری نیست همراه موج احساسات و عواطف و شعارهای کهنه و مبتذل شوی. هنر این است که مرد نشر مهر و دوستی باشی. تا اولین واژه‌ی درشت و ناصواب بر زبان‌ات جاری می‌شود،‌ به محض این‌که نخستین ناسزا را حواله‌ی کسی، هر چند دشمن کنی، یکی یکی درهای مهر و دوستی را داری می‌بندی:
آن کلام پاک در دل‌های کور
می‌نپاید، می‌رود تا اصل نور
وان فسون دیو در دل‌های کژ
می‌رود چون کفش کژ در پای کژ!

من می‌گویم اگر کفشی کژ و پایی کژ نداشته باشیم، همه جا می‌توان این کلام نور را منتشر کرد. همتی تا مرد مهر باشیم و خفاش‌وار از سیمای خورشید نهراسیم. ایران، برای‌ام عزیز است و شیرین. بخت یار است که شماری از پیش‌کسوتان ادب و هنر و معرفت را می‌توان دید و از خرمن‌شان خوشه چید. به قوت حق!

سید خوابگرد سلام!‌ محمود فرجامی! رسیدیم خدمت‌تان اخوی! وبلاگی‌ها! نازنینان اهل قلم غیر وبلاگی! شما را هم سلام! مهرتان افزون! میهمان نمی‌خواهید چند روز؟

بایگانی