امروز بعد از سه ساعت تأخیر، پروازی که باید ظهر در کپنهاک مینشست ما را غروب به اینجا رساند. سفری که باید سه روزه میبود، عملاً به دو روز و بلکه یک روز محدود شد. از زمانی که به کپنهاک رسیدهام تماماً وقت صرف برنامهی دو سه ساعتهی شنبه کردهام که سخنانام سر و ته داشته باشد. هر وقت که از ظهر فرصت داشتهام یا دیوان شمس و مثنوی و منطقالطیر را زیر و رو کردهام یا بیهدف در نسخهی خطی دیر آماده شدهام پرسه زدهام. موسیقیهای لازم را با خود آورده بودم، اما تنها برای یکی دو قطعه از کارهای علیزاده همراه و هماهنگکنندهی سفرمان ناچار شد نزدیک به دوازده پوند برای وصل شدن به اینترنت بپردازد. تنها کسی که خوابش نمیبرد و خواباش از دیدگان جداست، منام. پس مینویسم با همین لپتاپ نامأنوس. شاید دیگر فرصتی دست ندهد. اینترنت وایرلس هیترو پول میخواست که از خیرش گذشتیم، اما اینجا ناچار بودیم دیگر. از همین اتاق هتل، اینترنت وایرلس خوب جواب میدهد، هر چند الآن صدای خر و پف همراهام به آسمان رفته است و یا شاید صدای تق و تق کیبرد دارد آزارش میدهد!
هواپیما که به بالای کپنهاک رسیده بود، چشمانام از حیرت گرد شده بود از این معاشقهی بیبدیل زمین و دریا. دانمارک جزیرهای است که شاید یک دهم انگلیس هم نباشد. از بالا که نگاه میکردی، چندین قطعه زمین را میدیدی که دریا با آرامشی عجیب در کنارشان آرمیده بود. هواپیما که فرود میآمد گمان میکردم که الآن باید در دریا فرود بیاییم. اما نه، فرودگاه درست کنار دریا بود! با خودم فکر میکردم که از این همه زیبایی هیچ نصیبی نخواهم برد خاصه اکنون که بانو همراه من نیست. اما باید حتماً یک بار یک هفتهای هم که شده این شهر را زیر پا بگذاریم. زیباترین صحنهای که در اینجا دیدم همان بود که از آسمان هنگام فرود هواپیما دیدم. کاش دوربین دستم بود و میتوانستم شکارشان کنم. میگویند اینجا روزها خلوت خلوت است و شبها تازه مردم به خیابان میریزند. گراند هتل که اسماش هتل چهار ستاره است ولی به زندان میماند و حتی دو ستاره هم برایاش حیف است، تا باغ مشهور و زیبای تریولی دو سه دقیقه فاصله دارد. در خیابان بغلی هتلی هست به اسم «هتل آستوریا» که ناگهان مرا یاد رضا علامهزاده انداخت. از ظاهر مردم اینجا بر میآید که خیلی لیبرالتر و آزادتر از مردم انگلیس هستند. ظاهراً هم استرسشان کمتر است و هم رفاهشان بیشتر. انگار در خیابان مردمانی را میبینم بی هیچ غمی. یاد سفرنوشتهی دکتر اسلامی ندوشن به دانمارک میافتم (کسی میداند کدام کتاباش بود؟). دکتر اسلامی آن موقع از محاسبهای آماری یاد کرده بود که در این کشور بعد از وقوع جنگ، ناگهان آمار خودکشیها به طرز وحشتناکی بالا رفته بود. آزادی و رفاه بیش از حد (از بسیاری جهات) بدجوری کار دستشان داده بود. بر خلاف آلمان، اکثر مردم اینجا بسیار مسلط به انگلیسی حرف میزنند و مطلقاً مشکلی در ارتباط بر قرار کردن پیش نمیآید.
اینجا و مخصوصاً الآن احساس بدی نسبت به اینجا پیدا کردهام. فکر میکنم اینجا همایی هست، عنقایی هست ولی خواباش برده است. وقتی هم بیدار شود معلوم نیست به کجا پرواز خواهد کرد. آی سیمرغ خفته! من اینجا غریبام! نه، همه جا گویا غریبم!
هنوز ته ذهنام دارم با غزل شماره ۱۶۸ شمس (شفیعی کدکنی) کلنجار میروم:
اگر که جنس همایی و جنس زاغ نهای . . .
امشب بر میگردم لندن. دلام تنگ شده است برایاش.
مطلب مرتبطی یافت نشد.