چو دزدی با چراغ آید، گزیده‌تر برد کالا!

سنایی قصیده‌ی مشهور و بلندی دارد که نکات عرفانی و معنوی درخشانی در آن مندرج است. هنوز خاطرم هست از ایام کودکی که مادر (و پیشتر از آن مرحوم پدر) این قصیده‌ی بلند سنایی را به آواز می‌خواند و ما کودکان بازیگوش نصیبی جز آوایی نمی‌بردیم. مشغول تحقیقکی بودم و ناچار به این قصیده رسیدم. موی بر اندام آدمی راست می‌کند این ابیات. دیروز هم در راه خانه دیوان ناصر خسرو را ورق می‌زدم و باز همان حال حادث می‌شد. و این قصیده‌ی سنایی شباهت عجیبی دارد با اسلوب قصاید ناصر خسرو، نه تنها از حیث فرم و ظاهر بلکه حتی از راه معنا و محتوا. ابیاتی از این قصیده را که سخت بدان علاقه دارم در این‌جا می‌آورم.

مکن در جسم و جان منزل، که این دونست و آن والا
قدم زین هر دو بیرون نه نه آنجا باش و نه اینجا
بهرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان
بهرچ از دوست وا مانی چه زشت آن نقش و چه زیبا
گواه رهرو آن باشد که سردش یابی از دوزخ
نشان عاشق آن باشد که خشکش بینی از دریا
سخن کز روی دین گویی چه عبرانی چه سریانی
مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا
شهادت گفتن آن باشد که هم ز اول در آشامی
همه دریای هستی را بدان حرف نهنگ آسا
نیابی خار و خاشاکی در این ره چون به فراشی
کمر بست و به فرق استاد در حرف شهادت لا
چو لا از حد انسانی فکندت در ره حیرت
پس از نور الوهیت به الله آی ز الا
ز راه دین توان آمد به صحرای نیاز ار نی
به معنی کی رسد مردم گذر ناکرده بر اسما
چه مانی بهر مرداری چو زاغان اندرین پستی
قفس بشکن چو طاووسان یکی بر پر برین بالا
عروس حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد
که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا
عجب نبود گر از قرآن نصیبت نیست جز نقشی
که از خورشید جز گرمی نیابد چشم نابینا
بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی
که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما
به تیغ عشق شو کشته که تا عمر ابد یابی
که از شمشیر بویحیا نشان ندهد کس از احیا
گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره
که اینجا صورتش مالست و آنجا شکلش اژدرها 
گر امروز آتش شهوت بکشتی بی‌گمان رستی 
و گرنه تف آن آتش ترا هیزم کند فردا 
ز باد فقه و باد فقر دین را هیچ نگشاید 
میان دربند کاری را که این رنگست و آن آوا 

چو علمت هست خدمت کن چو دانایان که زشت آید 
گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحا 
نه صوت از بهر آن آمد که سوزی مزهر زهره 
نه حرف از بهر آن آمد، که دزدی چادر زهرا 
ترا تیغی به کف دادند تا غزوی کنی با خود 
تو چون از وی سپر سازی نمانی زنده در هیجا 
به نزد چون تو بی‌حسی چه دانایی چه نادانی 
به دست چون تو نامردی چه نرم آهن چه روهینا 
ترا بس ناخوشست آواز لیکن اندرین گنبد 
خوش آوازت همی دارد صدای گنبد خضرا 
ولیک آن گه خجل گردی که استادی ترا گوید 
که با داوود پیغمبر رسیلی کن درین صحرا 
تو چون موری و این راهست همچون موی بت رویان 
مرو زنهار بر تقلید و بر تخمین و بر عمیا 
چو علم آموختی از حرص آن گه ترس کاندر شب 
چو دزدی با چراغ آید گزیده‌تر برد کالا 
از این مشتی ریاست جوی رعنا هیچ نگشاید 
مسلمانی ز سلمان جوی و درد دین ز بودردا 
به صاحب دولتی پیوند اگر نامی همی جویی 
که از یک چاکری عیسی چنان معروف شد یلدا 
قدم در راه مردی نه که راه و گاه و جاهش را 
نباشد تا ابد مقطع نبودست از ازل مبدا 
ز طاعت جامه‌ای نو کن ز بهر آن جهان ورنه 
چو مرگ این جامه بستاند تو عریان مانی و رسوا 
به دل نندیشم از نعمت نه در دنیا نه در عقبا 
همی خواهم به هر ساعت چه در سرا چه در ضرا 
که یارب مر سنایی را سنایی ده تو در حکمت 
چنان کز وی به رشک افتد روان بوعلی سینا 
مگردانم درین عالم ز بیش آزی و کم عقلی 
چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا 
ز راه رحمت و رافت چو جان پاک معصومان 
مرا از زحمت تن‌ها بکن پیش از اجل تنها 
زبان مختصر عقلان ببند اندر جهان بر من 
که تا چون خود نخوانندم حریص و مفسد و رعنا 
مگردان عمر من چون گل که در طفلی شود کشته 
مگردان حرص من چون مل که در پیری شود برنا 
بحرص ار شربتی خوردم مگیر از من که بد کردم 
بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا 
به هرچ از اولیا گویند «زرقنی» و «وفقنی» 
به هرچ از انبیا گویند «آمنا» و «صدقنا»

بایگانی