حدیث تلخکامی‌های ولی

این روزها در رفت و آمد روزانه به محل کار، سخت گرفتار بازخوانی «جانشینی محمد» نوشته‌ی ویلفرد مادلونگ هستم. این کتاب، کتاب غریبی است که روایتی تاریخی و بالنسبه منصفانه، یا بهتر بگویم بی‌طرفانه، از ماجراهای صدر اسلام پس از وفات حضرت رسول عرضه می‌کند. امشب تازه بخش مربوط به حضرت امیر را به پایان برده‌ام. در این دو سه روز اخیر، بارها و بارها بغض کرده‌ام بر تلخی این قصه و نامردمی و بی‌وفایی آن‌ها که در کنار علی بودند. این را به رغم میل‌ام می‌نویسم که هرگز نمی‌خواهم نشانی از تفرقه‌اندیشی یا مخالف‌خوانی در آن باشد، اما گمان نبرم که جوانمردی در عالم باشد که در کار علی و هم‌عصران‌اش، از عایشه و طلحه و زبیر و معاویه گرفته تا شخص یاران نزدیکش نگاه بکند و اندوه و غصه‌اش از این اندازه نافرمانی و بی‌مروتی در کار نزدیک‌ترین صحابی محمد مضاعف نشود. نمی‌توان بر آن همه نیرنگ، آن همه دروغ، آن همه نامردمی و بی‌اخلاقی، آن همه غارت و تجاوز و دشنام و ناسزا که یک‌سره به داعیه کسب قدرت و جاه دنیا بود اغماض کرد و مروت و جوانمردی و پاکی علی را ندید. نمی‌شود. نه عقل تصدیق می‌کند این بی‌اعتنایی را و نه احساس و عاطفه. عجیب حس می‌کنم که حاکمان این زمانه خلق و خوی امویان گرفته‌اند و راه سفیانیان و تبار معاویه را در پیش گرفته‌اند و حب دنیا و پلیدی‌های‌اش چنان آینه‌ی دل‌ها را تیره کرده است که در این میان نه نشان از فضایل محمد است و نه رنگی از مروت و ولایت علی. این همه غصه را کدامین دل است که تاب آورد مگر از سنگ باشد؟ با خود می‌اندیشیدم که وقتی خواندن کتابی تاریخی به اسلوبی علمی در کار علی این اندازه آشفته‌ام می‌سازد، خواندن عین سخنان حضرت امیر چه آتشی بر جان‌ام خواهد زد. بارها و بارها این بیت سعدی را با خود خوانده‌ام و خواهم خواند که:
ما را سری است با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم

از ما نمی‌آید که محبت علی و خاندان‌اش را از دل بزداییم که نیکوخصال‌ترین و داناترین مردمان پس از رسول خدا هستند. نه! خاک ما را به مهر این طایفه سرشته‌اند و ملامت ملامت‌گران ولو در جامه‌ی دینداری و خداخواهی، ما را از محبت آنان بر نخواهد گرداند.

عجیب آشفته‌ام کرده است این قصه‌ها. و حدیث روزها و غصه‌های مکرر زیستن بسی افزون‌تر می‌کند این دردها را. تلخ شده‌ام و بی‌اندازه آزرده‌خاطرترم از یادآوری آن همه تاریخ بلند و زهرناک. بس است دیگر. تاب نوشتن‌ام نیست که اگر بیش‌تر بنویسم زبان به تلخی و درشتی خواهم گشود. بس است.

بایگانی