بالاخره میان این همه گرفتاری چند روزهی اخیر، مجالی یافتم تا سخنان جنجالی دکتر سروش در پاریس را دقیقتر بخوانم و همچنین حواشی صاحب سیبستان را بر آن (مهدویت، دموکراسی و سالاد دکتر سروش). شاید همین جا باید اندکی بدهکاری خود را به صاحب سیبستان ادا کنم که چندان دقیق ناشده در سخنان دکتر سروش در سخنان او پیچیده بودم. به هر تقدیر، شاید در خلال آنچه مینویسم اشارهای به دلیل نقد خود از سخنان او هم خواهم داشت.
نخستین نکتهای که باید در ذیل سخنان سروش افزود این است که به هر روی، مواضع او خالی از جهتگیری سیاسی و نقد جریان غالب حکومتی در ایران نیست. جای بحث چندانی در آفات حکومتی شدن دین و به گروگان رفتن معرفت دینی در چنگال قدرت سیاسی نیست. روحانیت هم اگر تحت سیطرهی قدرت سیاسی در بیاید و استقلال و مشروعیت دینی خود را از دست بدهد، نهایتاً به ابزار و نهادی برای تأمین اغراض و مقاصد سیاسی تبدیل خواهد شد. در باب عوام بودن یا عوامزده بودن روحانیت من شخصاً سکوت میکنم و داخل در این موضوع نخواهم شد. این حوزه ربطی به دغدغهها و علایق من ندارد.
دکتر سروش مدعی است:«من به جرئت میتوانم بگویم اقلیتی از روشنفکران مسلمان و متفکران جهان اسلام ایران و عرب و ترکیه و غیره اکنون در این فکر هستند که مبانی بنیادین دموکراسی را از اسلام استخراج بکنند. کم و بیش ما به اجماعی رسیدهایم که اجماع میمونی است که به ما می گوید آن کار ناشدنی است و محکوم به شکست است اقلا در ایران چنین است و راه باطلی را که میرفتیم فرونهادیم.» من با دکتر سروش همرأی هستم که مبانی بنیادین دموکراسی را نمیتوان از اسلام استخراج کرد به این معنا که این کار محال است به همان اندازه که استخراج قواعد فیزیک از اصول علم پزشکی محال است. مقصودم این است که من نمیتوانم این را بپذیرم که باید برای دموکراسی شأن و شخصیتی مستقل و شکلیافته و روشن قایل شویم که با شخصیت شکل گرفته و صلب اسلام ناسازگار باشد. خود دکتر سروش هم به شیوهی دیگری همین سخن را پیشتر گفته است و دور افتادن از آن مدعای سابق برای من کمی غریب است. دموکراسی و اسلام هر دو در معرض تفسیر و تغییر هستند. هر دو را میتوان به شیوههای مختلف فهمید، با این قید که مهر قطعیت و تغییر ناپذیر بودن بر احکام آنها نباید زد. نه دموکراسی مطلق است و نه احکام اجتماعی اسلام (البته در باب احکام اسلام گیر و گرهی هست که در اینجا به آن نمیپردازم).
دکتر سروش گفته است: «قرآن به وضوح میگوید که پیامبر اسلام خاتم النبیین است اما شیعیان مقام و منزلتی که به ائمه خودشان بخشیدهاند تقریبا مقام و منزلتی است که پیامبر دارد و این نکتهای است که نمیتوان به سهولت از آن گذشت، یعنی مفهوم خاتمیت در تشیع مفهوم رقیق شده و سستی است. زیرا امامان شیعه حق تشریع دارند حال آنکه این حق انحصارا حق پیامبر است». این عبارات از آن عباراتی است که رهزنی بسیار میکند. خلاصه بگویم که (بدون هیچ داوری مثبت یا منفی دربارهی شخص دکتر سروش) این همان مدعایی است که وهابیون و به طور کلی اهل سنت دربارهی شیعیان (یا به تعبیر خودشان روافض) دارند.
سراغ ندارم که در هیچ کجای منابع کلامی و اعتقادی شیعیان به طور اعم (از هر شاخه و گروهی) برای امام حق «تشریع» به این معنای روشنی که سروش مدعی است قایل شده باشند (حتی اسماعیلیان باطنی هم چنین تعبیری ندارند – منابع و مستنداتش باشد برای جای دیگر). کارکرد پیامبر در دین به روشنی تعریف شده است. پیامبر وقتی شریعتی نو میآورد، شریعت ما قبل خود را «نسخ» میکند و باب تازهای را در ادوار شرعی میگشاید. شیعیان در بالاترین سطح تفسیر خود از مقام پیامبر او را در مقام شارع و «خاتم النبیین» مینشانند و اهل بیت او و امامان شیعه را مفسرین بل «راسخان در علم» و «صاحبان تأویل» میدانند – نه شارعان و صاحبان شریعتی ناسخ شریعت خاتم النبیین. کارکرد امام در مقام صاحب تأویل و تفسیرگر باطنی شریعت البته با مقام پیامبر به عنوان شارع فرق دارد. این هم مطلقاً مدعای تازهای نیست که میگویند شیعیان امامان خود را همردیف پیامبر شمردهاند. غلوآمیزتر از این سخنان را هم مخالفان سنی شیعیان در قرون ماضی به کرات و با غلظت فراوانتر بیان کردهاند و از این باب در سخنان سروش هیچ کشف تازهای نیست الا اینکه یک شیعه روایت همدلانهای از همان سخنان کهن عرضه کرده است. از این باب من با صاحب سیبستان موافقام که با این نگاه دیگر شیعهای بر جا نمیماند که امامت و تشیع با هم پیوندی تنگاتنگ دارند. خلاصه بگویم که رفتن بر این نهج و این شیوهی تفسیر، مسلمانی ما را در مقام تجربه حداکثر به یک نوع عرفان ذوقی تقلیل خواهد داد که ملغمهای از تعالیم ابن عربی و مولوی و عارفان شیعه و سنی است.
دکتر سروش به درستی سخن غزالی را نقل کرده است که ما هم به همان اندازه که ابوحنیفه آدم است، آدم هستیم. البته این سخن او چنین نتیجه نمیدهد که اقبال لاهوری خاتم العقلاء است. خود او هم علی الظاهر چنین ادعایی نکرده است. دکتر سروش میگوید – به تبعیت از اقبال لاهوری – که ختم نبوت یعنی اینکه «دیگر کسی اتوریتهی کلام پیامبر را ندارد». اولاً که این تعبیر مباینت صریح هم با عقاید شیعه دارد و هم با رفتار مسلمین. برای اینکه کسی اتوریتهای در دین داشته باشد، لزومی ندارد طرف پیامبر باشد. نیازی هم نیست تمام این مدعیات را بر گردن شیعیان بار کنیم. مگر این همه عارف و صوفی غیر شیعه نداریم که پیر و ولی را منزلتی بالاتر از دسترس عقل میدهند؟ من از این حیث تفاوتی میان شیعیان و اهل سنت نمیبینم. این ملامت دامن خود اقبال و دکتر سروش را هم خواهد گرفت.
و اما بحث رهایی و خاتمیت. در سخنان یکی دو هفتهی پیش دکتر سروش وقتی سخن از دیدگاه اقبال از خاتمیت و رهایی آدمیان پیش آمد، از دکتر سروش پرسیدم که حد یقف این عقل استقرایی و نقاد آدمیان در برابر دین کجاست، پاسخ دکتر سروش این بود که هیچ جا! خیلی خلاصه بگویم که از دید من این مشی بدون هیچ شکی از شخص پیامبر هم عبور خواهد کرد. دکتر سروش میگفت که وقتی قرآن میگوید که اگر کسی میتواند سورهای یا آیهای مثل قرآن بیاورد، این مبارزطلبی قرآن است و هر وقت کسی توانست سورهای یا آیهای مثل آن بیاورد البته که ما تسلیم آن خواهیم شد، ولی تا به حال چنین نشده است! در این سخن خدشهی بزرگتری هم هست: چه کسی معیار این است که آیا این سوره یا آیه همردیف سوره یا آیه قرآن هست یا نه؟ جز این است که باز هم داور نهایی خود قرآن و خود دین است، نه داوری بیرونی؟ اگر معیارهای دین و هیبت و هیمنهاش و استدلالهایاش آن قدر روشن بود که جمیع عقلا را متقاعد به دینداری و دینورزی کند، تا به امروز احدی از مردمان کرهی زمین غیر مسلم نبود! من دین را در ایمان و تسلیم در برابر اشاراتاش میفهمم. دین البته پیشوایی دارد که برای من امام آن دین است. من از این امام قدمی فراتر نخواهم گذاشت. دین من، دین همان امام است و بس. اگر در زمان حضرت امیر میزیستم، دین من دین علی ابن ابیطالب بود و بس با تمام احکام و داوریهای سیاسیاش. اگر در زمان علی، من به برداشت و تصور سیاسی دیگری میرسیدم و رأی علی را نمیپذیرفتم، دیگر نمیتوانستم مدعی شوم که شیعهی علی هستم. فکر میکنیم تا اینجا روشن سخن گفته باشم.
یک نکتهی دیگر را هم بیفزایم که به اعتقاد من، قلب تپندهی تئوری دکتر سروش در قبض و بسط و حتی بسط تجربهی نبوی است. یکی از تبعات و نتایج ناگزیر تئوریهای دکتر سروش این است که لازم میآید در این دیدگاه امامی حاضر و موجود باشد که دین را تفسیر و تعبیر کند بر حسب اقتضائات زمانه. جای خالی آن امام حاضر و موجود را (در اعتقادات شیعیان دوازده امامی) گویا تئوریهای دکتر سروش دارد پر میکند – و شاید هم خودش. در عین اینکه کلیت مدعیات دکتر سروش در قبض و بسط و بسط تجربهی نبوی، هم برای من دلپذیر است و هم مؤید باورهای دینی و قلبی خود من، تصور نمیکنم هضم و پذیرش تبعات و مقتضیات آن برای دیگران چندان ساده باشد (شاید دیگران آن آلترناتیو اضافی مرا نداشته باشند. آن وقت تکلیف چیست؟). دکتر سروش باید قطعاً توضیحات تازهای به این سخنان بیفزاید. این سخنان تازه و شهرآشوب، برای من معنایی جز نفی اساسی و ریشهای تشیع ندارد. جایگزینی که دکتر سروش ارایه میکند، کدام است؟ به گمان او این جایگزین تا چه اندازه توفیق و مطلوبیت و محبوبیت خواهد یافت؟ آخرین سخن اینکه چه کسی گفته است آن نوع دموکراسی خاصی که دکتر سروش در تعارض با تئوری امامت شیعیان مطرح میکند، کعبهی آمال سیاسی ماست؟ شاید این نوع دموکراسی بتواند عرصه را بر حاکمیت فعلی ایران تنگ کند، اما گرفتیم که این حاکمیت فردا از میان رفت، فردا تکلیف ما با خود این دموکراسی که قلب تشیع را – با این تعبیرات دکتر سروش – نشانه میگیرد چیست؟
میروی و مژگانات خون خلق میریزند
تیز میروی جانا! ترسمت فرو مانی!
مطلب مرتبطی یافت نشد.