از هفتهی پیش که صاحب «یک سبد آواز نو» و بانوی مهرباناش میهمان ما بودند، نهج البلاغه گریبانام را گرفته است و رهایم نمیکند. آدم وقتی با حوصله نهجالبلاغه میخواند، علیالخصوص وقتی که انسی دیرین هم با صاحب آن و تبار و خانداناش داشته باشی، ناخودآگاه حس میکنی علی تمام قد در برابرت ایستاده است و آن مجسمهی فضیلت و پاکی و راستی مهربانانه دستات میگیرد که چگونه از این گذرگاه خاک عبور کنی.
از یک سو آن سخنان مطنطن و کوبندهای را که به آن فصاحت خیرهکننده خطاب به معاویه (نامهی ۲۸ را در سایت بالا ببینید، با ترجمهی شهیدی) مینویسد میخوانی و میتوانی تجسم کنی که معاویه چگونه مانند موش مردهای آن سخنان پر صلابت را میخوانده است. از سوی دیگر آن نامهی مشفقانه و حکیمانهای را که به فرزندش حسن (نامهی ۳۱) نوشته است میخواند و جهانی از معرفت را میبینی که در برابرت تصویر میشود. نمیشود با علی آشنا شوی و به او مهری بیکرانه نورزی.
داشتم الآن این غزل مولوی را با صدای بیژن کامکار گوش میدادم که کجایید ای شهیدان خدایی . . . از لینکی به صفحهای پرتاب شدم که شعری از بانویی شاعر در آن خواندم. جهان این غزل مولوی در برابر آن شعر به عظمت کیهان گسترده میمانست در برابر خشخاشی حقیر! نمیدانم، شاید من زیادی بدبینام و نمیتوانم هر چیزی را به نام شعر به روح و روان و احساسام بسپارم. شاید خیلی از سر تفرعن حرف میزنم. اما من این شعرهای به اصطلاح تازه را که از عالمی دیگر حرف میزنند و برای من بیگانه هستند، نمیپسندم. هنوز زمام خاطر و عنان خیال من به دست شهسواری چون مولوی است. هنوز هم درخشانترین و برترین حکمتها را علی برایام تصویر و تفسیر میکند. هنوز هم نمیتوانم آن همه زیبایی و لطافت و سادگی را به این همه شلوغی، ازدحام، پریشانی و گسستگی بفروشم. شاید سرشت من در سرنوشت خود مهری بیدلیل دارد. اما من با این مهر، حتی اگر بیدلیل باشد، بسیار خوشام. آن حکمتها و آن غزلهای پرشور، بیشتر زندهام میکند و مرا «خود»تر و «بیخود»تر میسازد تا این پریشانیهای شاعران مدعی و بازیبازیهای قلم و خیال که رویشان نمیدانم به سوی چه و که است!
مطلب مرتبطی یافت نشد.