داشتم شجریان گوش میدادم، این دو بیت عطار ناگهان آتشام زد:
آنجا که عاشقانات یکدم حضور یابند / دل در حساب ناید، جان در میان نگنجد
اندر زمین دلها گنجی نهان نهادی / از دل اگر بر آید، در آسمان نگنجد
مگر من خراب و ویران گنجایش آن سلطان پر هیبت را داشتم؟ نمیدانم. شاید داشتم که این همه بهرههای بزرگ را نصیبام کرد و جان تلخام را به نوازشهای لطیفاش حلاوت بخشید. این سالهای آخر، انگار بیپروا به جراحی عشق نشسته بودم. انگار نمیخواستم تعادل این هستی سنگین به نفع عشق به هم بخورد و عقل را در این میانه زیانکار ببینم. به پشت سر که نگاه میکنم میبینم که این سه سال و اندی که در میان این باختریان گذراندهام انگار همهاش آموزش شک و تعلیم موشکافی و دقت بوده است. دیگر کمتر از آن همه شیدایی و بیپروایی و جنون در خودم نشان میبینم. شاید همهاش اختیار نیست. بعضی از این رفتارها به اقتضای وقت است که عوض شده است. هر حالی ادبی دارد و هر مقامی شأنی. گویی ادب این مقام شده است احتیاط و سنجش و باریکبینی.
هوای این سرزمین، نفسی را در آدم میدمد که اگر استعدادش را داشته باشی، میشوی شکاکی طراز اول. تمام صورت و هیأت این وجود آشفته را قشر ضخیم شکاکیک گرفته است اما خدا میداند و دل که اعماق وجود و لایههای زیرین جان، روی خوش به هیچ جز ایمان و تسلیم نشان نمیدهند. برای ایمان و تسلیم باید یار دلنوازی دیده باشی، که دیدهام. از خاک گرفته تا افلاک، از ملک گرفته تا ملکوت. در هر دو وادی حظ بزرگی بردهام از سخاوت عشق. شاید این یکی دو سال اخیر، چندان که باید قدرش نشناختهام و عنان شکاکیت و حسابگری عقل را بیش از آنکه باید رها کردهام. دیشب به نازنینام میگفتم که وقتی آدمی در این حسابگریها غرق میشود، میتواند مدام به خودش تلنگر بزند که اگر چه همه چیز طبیعی و عادی مینماید، همیشه چیزی هست که آدم را سر آن خط نخست ببرد. آن چیز، حکایت فناست و قصهی مرگ. همکاری امروز میگفت یادت باشد که زندگی یک بیماری مادرزاد مهلک است! ولی کسی توجهی ندارد به این واقعیت مهیب. همینکه مرتب گریبان خودت را درست چسبیدی، ناگهان آتش عشقات شعله میکشد و نمیگذارد عقل پا از گلیماش درازتر کند. این بیماری مهلک مادرزاد آدمی، رشتههایی را پاره میکند که دیگر به هیچ حیلهای پیوستنی نیستند.
یادمان اگر رفته است که بهای آنچه از مهر و عشق داریم چیست، کافی است اندکی فکر کنیم که این همه رفتنی است اگر چه چون جان عزیز است. سخت است که دست و پایات چندان در این رشتهها و دامهای روزمره گرفتار باشد که ساعتی هم در هفته مجال دیوانگی و جنون و بیهوا گریستن را نداشته باشی. در فراق گریستن کار سختی نیست؛ از هر کسی بر میآید. در وصال گریستن، کار اهل معرفت است و دل. حکایت آن بلبل حافظ است که در عین وصل، جلوهی معشوقاش به ناله و فریاد میکشید. هنری نیست که در نداشتن و محرومیت ناله کنی. تپیدن در تنعم است که نشان میدهد آدمی هنوز در حال حرکت است. این تپیدن شاید دیگر مانند قبل ظاهر نشود. ممکن است دیوانگیاش پنهانتر از آن باشد که در گذشته بود. اما حالا کجاست؟
تا آدمی گوشهایاش تیز نباشد و گیرندههایاش درست کار نکند، نغمههایی را که باید نمیشنود. وقتی گوش به مرغان هرزهگو داشته باشی و هر آلودهای در راه دل و خیال و چشم گذر کند، منزل پاکان و خیالهای لطیفتر نمیشوی. انتخاب میان زمین و آسمان سخت است. سختتر از آن حفظ تعادل میان زمین و آسمان و جسم و جان است. شاید آنها که دکان جان را تعطیل کردهاند و از بن منکر اصالتاش شدهاند، خواستهاند خود را از زحمتاش خلاص کنند تا دیگر درگیر مسأله نباشند. اما با پاک کردن صورت مسأله، مسأله حل میشود؟ گرفتیم که مرگ را منکر شدی، وقتی اجل بالای سرت بود، آن همه الدرم و بلدرم به کارت نمیآید آخر! کار صعبی است کار دل و جان. وقتی که سودای درونات هر روز آتشی به پا میکند، کار سختتری میشود که بخواهی ندای هر روزهاش را جواب بدهی و قوت درخورش را برسانی. کار سختی است، سخت.
مطلب مرتبطی یافت نشد.