تذکره‌ی عاشقان

حال عاشقی حال غریبی است. وقتی آدم عاشق باشد، دیگر چشم‌اش پر است. به زمین و زمان بد و بیراه نمی‌گوید. گله‌ای هم اگر باشد گله از محبوب است و بس. تازه آن وقت هم آن قدر دل آدمی قرص است که هیچ اندوهی به دل‌اش نمی‌رسد. این غزل شمس (ای عاشقان، ای عاشقان، امروز ماییم و شما) از آن غزل‌های ناب و پر شوری است که سال‌هاست مرا به شور و حال می‌آورد و تلخ‌ترین اوقات‌ام را به طربناک‌ترین لحظات تبدیل می‌کند که در غرقابه‌ای افتاده‌ایم و خوشا آن‌که شنا بداند! و این شنا دانستن کار عاشقان است که ذهن و زبان‌شان با حدیث شکر گره خورده است و شکایت در خاطرشان هم نمی‌گذرد. برای کسی که عشق می‌ورزد، اگر سیلی بیاید و عالم را هم از جا بکند، باز او بر جای خود محکم ایستاده است. بگذارید من با محبوب‌ام خوش باشم و حدیث روی او بگویم. به من چه که فلانی از که خوش‌اش می‌آید یا نمی‌آید. عزیزی دیروز می‌گفت که فلان وبلاگ‌نویس بهمان حرف را نوشته است به طعنه خطاب به آن دیگری. با خود اندیشیدم که آن که چنین می‌نویسد حتماً آتش عشقی در دل ندارد که آن قدر وقت یافته است برای عیب‌جویی. اگر دردی در دل داشته باشی و حسرتی، مجالی پیدا نمی‌کنی برای طعنه زدن به خلایق یا عیب‌جویی. این‌که می‌گویند عشق داروی جمله علت‌های ماست از همین روست که تا درد عشقی نداری، مدام چشم و دل‌ات به این سو و آن سو می‌گردد.


آدمی طرفه موجودی است. فکر که می‌کنم، می‌بینم هر جور باشد این موجود می‌خواهد عرض اندامی بکند و ابراز وجودی. برای هر کسی این ابراز وجود جوری خودنمایی می‌کند. یکی به زبان تلخ و با درشتی، یک با هزار نیش و طعنه به دیگران، یکی با خلق خوش و لطافت، یکی با تواضع و فروتنی، اما غالباً همه آینه‌ای می‌خواهد برای خود. خرما کسانی که حتی اگر ابراز وجودی می‌کند، از راه لطف و فروتنی و مهر و صفا باشد. اما حبذا احوال نیکوی آن رندان عافیت‌سوزی که گوهر اخلاص چنان در جان‌شان ریشه دارد که پاکبازانه،‌ خیر را به غرض نمی‌آلایند و هر چه می‌کنند، بی‌روی و ریا و فارغ از رد و قبول خلایق می‌کنند. آه که چه اندازه کمیاب‌اند این نازنینان. و روزگار همیشه چنین است. آن بیماران و سودجویان همیشه بوده‌اند. عاشقان کمیاب‌اند. پاکبازان کمیاب‌تر و:
لا ابالی عشق باشد، نی خرد / عقل آن جوید کز او سودی برد
عقل راه ناامید کی رود / عشق باشد کان طرف بر سر دود
همین غزل مولوی را یک بار دیگر بخوانید (یا به صدای سراج از طربستان بشنویدش)، موی بر اندام آدم راست می‌شود. حال عاشق خرابی را در نظر بگیرید که در غرقابه‌ای افتاده است و دست و پا می‌زند. آن وقت یکی بیاید بگوید غم و غصه‌ات برای چی‌ست؟‌ دنیا را اگر سیل بردارد،‌ تو غم مخور. بگذار مرغان آسمان غم بخورند که شنا کردن نمی‌دانند. تو که از تبار ماهیان غواص هستی، غصه‌ات برای چی‌ست؟ تو که رنگ روی‌ات از آتش شکر افروخته است و آموخته‌ی دریایی، این طوفان‌ها باید برای‌ات جانفزا باشند، نه هول‌آور! هر کسی در این عالم سودایی دارد،‌ در آن عالم هم. حکایت آن‌ها که گرفتار دنیا هستند به کنار. کسانی هستند که روز واقعه از خدا بهشت می‌خواهند و حور و قصور. ما را که با این‌ها کاری نیست. سودای آن ساقی مرا، بقیه همه مال شما:
قدح چون دور من گردد به هشیاران مجلس ده / مرا بگذار تا حیران بمانم چشم در ساقی
آن هم این ساقی که من می‌شناسم. این ساقی، هر روز یکی را بر باد می‌دهد. هر روز یکی را عریان می‌کند: امروز می در می‌دهد تا بر کند از ما قبا! بد نیست ها! یکی پیدا شده است که هر چه داری از تو می‌ستاند. از خودت خلاصی می‌دهدت. دیگر در قید هیچ چیز نخواهی بود. برهنه‌ی عوری می‌شود که فقط خودش باید درمان‌ات کند. همه‌ی رنج‌ها را خودش می‌‌دهد، دردها را به جان‌ات می‌ریزد فقط برای این‌که بفهماند به تو که تنها طبیب‌ات خودش هست و بس. بیهوده به دریوزگی این زمینی‌ها رفته بودی. دنبال چه می‌گشتی؟ چه می‌خواستی از او که ندادت؟ یک بار به اخلاص از او خواستی و تو را نداد؟ کودک که بودم هنگام دعای صبحگاهی همیشه این را با خود زمزمه می‌کردم که:
یک صبح به اخلاص بیا بر در ما / گر کام تو بر نیامد آن‌گه گله کن!
وقتی این تجربه‌ها را از سر می‌گذرانی، آیا کم از موسی می‌شوی که نه تنها در طور، که در سراسر عالم تجلی می‌بینی و به هر جا که می‌نگری دم به دم دیدار خواهی داشت:
موسیی نیست که تا صوت انا الحق شنود / ور نه این زمزمه در هر شجری نیست که نیست

بایگانی