بهار که میرسد، از مثال رستاخیز طبیعت میتوان به مقام محاسبهی نفس رسید که در این سالی که بهار و تابستان و پاییز و زمستاناش گذشت، تغییر فصول عالم جان، چه محصول و بهرهای داشته است. امروز با یکی از احباب فرصت صحبتی دست داد و او اشاره میکرد که در این فضای وبلاگ چه بسا چیزهایی که میباید نوشته شود، نوشته نمیشود و چه بسا آنچه نباید بر قلم جاری شود، از نویسنده صادر میشود. انصاف میدهم که سخنی است سنجیده.
این یادداشت که مینویسم، اگر خدا بخواهد، نخستین یادداشت از سلسلهی یادداشتهایی خواهد بود که عنوان «تذکره» را خواهند داشت. تذکره را البته از آیهی شریفهی قرآن گرفتهام که: «ان هذه تذکره فمن شاء اتخذ الی ربه سبیلا» که هر که بخواهد (یعنی تصمیم بگیرد و عزمی داشته باشد) راهی به سوی خدای خود بر خواهد گرفت. این یادداشت نخست بیشتر حدیث نفس است و نقد حال (یعنی برای یادآوری به خودم است تنها؛ که وقتی به گذشته مینگرم بدانم چه کردهام. خطاباش به هیچکس نیست، جز خودم). دیروز کتابی را در آداب سلوک میخواندم و هنوز عبارات پایانی کتاب گریبانام را رها نکرده است که حاسبوا قبل ان تحاسبوا. آن تلنگر، امروز صورتی جدیتر داشت. دو رسول و پیامآور از جهان جان داشتم که فارغ از صورت نه چندان خوشایند پیامشان، اشارت نهفته و اقتضای پنهان سخنشان همانا همین محاسبهی نفس بود و بس. و نیکوتر آن باشد که اکنون که در آستانهی رستاخیز طبیعت هم هستیم، رستاخیزی در دل و جان هم حاصل آید.
جهان طبیعت، جهان تردامنی و آلودگی است. این حقیر و پست دیدن جهان و بیارزش تلقی کردن آن نیست. این به سادگی یعنی اینکه آدمیان بهشتی در این سفر کوتاهی که در عالم خاک دارند، همه از دوزخ وسوسهها و گرداب خطاها عبور میکنند و الا من شاء الله، کسی از این آفات به سلامت عبور نخواهد کرد. عوارض عالم تن همین است. اما در این جهان تردامنان، تکلیف من چیست؟ با خود میاندیشیدم که هر آنچه کردهام از خردترین فکر و قول و فعلام، همه بازگشتی داشته است و این پاسخها را به عیان دیدهام. با خود این دو بیت ناصر خسرو را زمزمه کردم که:
ای کشته که را کشتی تا کشته شدی زار؟ / تا باز که او را بکشد آنکه تو را کشت؟
بندهای در بندهای دیگر طعنی میزند. آن بندهی نخست پاسخ خطا و سهو خود گرفته است. تا بندهی دیگر، چگونه پاسخگوی پردهدری خویش باشد! به یاد ابیات واپسین منطقالطیر عطار افتادم. عطار حکایتی نقل میکند از ابوسعید ابوالخیر. ابوسعید به حمام میرود و قایم (دلاک) هنگام کیسه کشیدن پشت شیخ، مرتب چرکهای پشت او را تا بالای شانهی او میآورده است تا شیخ ببیند که چه اندازه تناش آلوده است! در همین حین، دلاک از شیخ میپرسد که جوانمردی چیست؟ پاسخ ابوسعید موی بر اندام هر سالکی راست میکند:
شیخ را گفتا بگو ای پاک جان / تا جوانمردی چه باشد در جهان
شیخ گفتا شوخ پنهان کردن است / پیش چشم خلق ناآوردن است
که جوانمردی این باشد که عیب و خطای کسی را در روی او نگویی (این همان تخلق به اخلاق خدایی نیست؟ همان توصیه و سفارش انبیا است که بدانید خدای ستار و غفار است و اگر نمیخواهید پرده از خطاهای شما بر اندازد، با بندگان او چنان کنید که میخواهید او با شما چنان کند). و در آخر دعایی دارد لطیف:
خالقا پروردگارا منعما / پادشاها کارسازا مکرما
چون جوانمردی خلق عالمی / هست در دریای فضلات شبنمی
قایم مطلق تویی اما به ذات / وز جوانمردی ببایی در صفات
شوخی و بیشرمی ما در گذار / شوخ ما با پیش چشم ما میار
مولوی به عبارات دیگری همین تذکرها را داده است:
چون خدا خواهد که پوشد عیب کس / کم زند در عیب معیوبان نفس
چون خدا خواهد که پردهی کس درد / میلاش اندر طعنهی پاکان برد
(همین تعبیر را در دیوان شمس هم دارد که: خاموش کن پرده مدر، سغراق خاموشان بخور / ستار شو، ستار شو، خو گیر از خلم خدا)
هم او در داستانی نقل میکند که از عیسی پرسیدند که برای رهایی از خشم خدا چه باید کرد. عیسی میگوید که خشم خود فرو خورید. بر بندگان خدا که خشم میگیری، خدای هم بر تو خشم خواهد گرفت.
شاید هفتهای نشده است که آنچه نباید بر زبان میرفت، رفت. اینک همان سخن در همان کسوت و عبارات کام جانام را تلخ میکند! آنکه با ترازوی حساب الهی نقد میکند، به فراست در احوال بندگان نظر دارد که «فمن یعمل مثقال ذره شرا یره». امروز بسی بر خود لرزیدم که به هوش باید بود که هم باد استغنا میوزد و هم اینکه «ان ربک لبامرصاد»:
کار سخت است مگر یار شود لطف خدا / ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم
مطلب مرتبطی یافت نشد.