آدم وقتی در احوال خودش دقیق میشود یا وقتی میخواهد خودش از خودش حساب بکشد، ناگهان با مشکل مهیبی مواجه میشود که هیچ مثل و مانندی در دنیای بیروناش ندارد؛ انگار یک تنه دارد به نبرد اژدها میرود. بگذارید عجالتاً کلمهی «نفس» را، در عین حفظ معنا و جایگاهاش، به کار نبرم و از «خود» استفاده کنم. آدمی وقتی با خودش طرف میشود، اولین چیزی که در سراسر ماجرای دست و پنجه نرم کردناش با خود، تجلی آشکار دارد، فریب است؛ آدم خودش خودش را فریب میدهد. تا میآیی گریبان خودت را بگیری و صادقانه حساب بکشی از خودت، میبینی قبلاش همهی لغزشهایات را توجیه کردهای. پس پیکار با خود و چالش با این فریبکار درون سختتر کاری است که آدمی در اطوار وجودیاش با آن دست به گریبان است.
بهار که میآید، زمین آنچه در دل دارد بیرون میریزد. کشتهها میرویند. آدمیان هم که به بهار دل و جان برسند، کشتههای جانشان هویدا میشود. میگویند از پرسشهایی که روز قیامت از آدمی میپرسند یکی این است که جوانیات را صرف چه کردی؟ وقتات، عمرت، مالات را در چه فنا کردی؟ یعنی که آنچه کشته بودی الآن دارد میروید و حاصلاش خوب یا بد بر سر خودت سایه خواهد انداخت. پس میشود تا آن فصلهای جان سپری نشدهاند، هرزهها را سوخت و دور ریخت. این شروع کار است.
حکیمان تعبیری دارند که «اول الفکر آخر العمل». ظاهراً آدمی برای اصلاح خودش سه سطح بدیهی دارد. یکی فکر یا ذهن، دیگری قول و حرف و آخری عملاش. اما خیلی وقتها قول قبل از عمل نیست. خیلی وقتها لغزش آدمی در قول و عمل مقارن هم هستند. تصفیهی ذهن و به دست گرفتن عنان فکر، کار دشواری است. اگر چه عمل و قول هم هر دو از ذهن زاییده میشوند. روزی که اسرار هویدا میشوند، یوم تبلی السرائر، روزی است که نهفتههای ذهن هم به تعین و تشخص گریبان آدم را میگیرند. ولی همین ذهنیتها که در عالم عمل نمود کمتری دارند – و گاهی اوقات در ضمیر آدم بسی پلیدیها میگذرد که اگر قرار بود به فعل بیایند واویلا بود -، تا زنده هستی سپر-اند برایات. اما کسی که مو از ماست میکشد آن را هم میبیند. پس میماند حکایت من و خدای من. یاد توبهی نصوح افتادم و آنچه کرده بود. تا وقتی در ذهن هستی، حتی در قول و عمل هم تا وقتی پرده از کارت بر نیفتاده است، تو میدانی و آن ستار خویش. قول و عمل آشکار هستند ولی ذهن آدمی نهان و دست بر قضا، چه بسا آن ذهن را توان و قدرتی باشد شگرف. ممارست که کردی، با همان ذهن میتوانی کوهها را هم بجنبانی. گمان میکنم قول حضرت عیسی است که اگر ایمان داشته باشید، کوهها را هم به حرکت خواهید آورد. مولا علی وقتی محمد حنفیه را به یکی از جنگها میفرستاد به او میگفت که تزول الجبال و لا تزل، یعنی اگر کوهها هم لغزیدند تو قرص و محکم بمان. این استواری مگر جز با ایمان میسر است؟ تا درون را صاف نکنی، تا خانهی ذهنات را از این بتها پاک نکنی و خیالات را نپیرایی از هر وسوسه و سودای تاریک، نسیم ایمان نخواهد وزید و هنوز با دیو لعین همشیرهای.
جهان ذهن آدمیان عمدتاً خاکستری است. تیرهدلها را رها کنیم. اما خاطر سپید و پاک هر کسی را روزی نیست. باشد که به همتی و دمی، آن خاطر سپید روزی ما شود. اینجاست که میگویم ذهن و قول و فعل با هم مثل مهرههای تسبیح مرتبطاند. یکی که تیره و تار میشود در آن دو تای دیگر اثر میگذارد. اینجاست که در این ظلمات خضر راهی باید باشد تا موسای جان را دست بگیرد. اینها را نوشتم تا به یاد خودم بیاورم که در جهان مدرن، در همه جا، نه لزوماً در غرب، آن وسوسههای ظلمانی و آن خواطر تاریک، پرده میشوند و حجاب برای اینکه خود باشی، همان خود پالوده و صافی؛ همان خودی که وقتی فراموشاش کردی، خدا فراموش میشود و لب مرز فسق راه خواهی رفت: «و لا تکونوا کالذین نسوا الله فانساهم انفسهم اولئک هم الفاسقون». حال ترازو را که دست میگیرم میبینم مدام در مرز فسق در نوسان هستیم. هم خود- فراموشایم و هم خدا-فراموش.
به نیتم که نگاه میکنم برای نوشتن اینها، میبینم زمان دارد میگریزد. وقت به باد میرود. بهار طبیعت و رستاخیز خاک از راه میرسد و مهیا شدن برای رستاخیز دل و جان را زمان و مجال اندک است. ثانیهها فرار میکنند و هزار بار طاقتسوز بر خاطر دارم. دمها مثل ابر میگریزند و زمان محاسبه کم است. این حسابها تنها برای اهل ایمان نیست. تا از خودت حساب نکشی و نفسات را تربیت نکنی، بیدین هم که باشی از آرامش و سکینه بیبهره خواهی ماند. بماند که آن طمأنینه را ایمانی باید دریایی. برای این طمأنینه باید به خورشید وصل شوی یا خورشید مدام سایه بر سرت داشته باشد. خورشید عالم خاک نور میتاباند تا تمیز اشیاء بدهیم. خورشید عالم جان که روز قیامت تابان میشود، قیامتی که هر لحظه میتواند برای مؤمن بر پا شود، نوری ازلی دارد که در افلاک روح آدمی، فارق خیر و شر و اسباب تمیز حقیقت از باطل و پلیدی است. تقوا با آن مفهوم وسیع و فربهاش که جانام در حسرت تجربهی عمیقاش میسوزد، شعلهی کوچکی است از آن خورشید قیامتی. به قیامت که میرسم، ذهنام و زبان بیتابی میکند و سودای همدمی با با آن خسرو افلاکی دماغام را مست میکند. این همه از خورشید قیامت و آفتاب عالم جان گفتم که برسم به عینیت حق. همانجور که باطل تمثل دارد و تعین، حق هم دارد. تمثل حق میشود شخص حق. آن وقت است که صراط مستقیم هم تنها راه نیست، جاده نیست. صراط مستقیم میشود یک شخص، شخص ولی؛ بیپرده بگویم که صراط میشود علی. که علی مع الحق و الحق مع علی و اصلا الحق هو علی!
میدانم رسیدهام به مرز شطاحی. قرار بود از خودم حساب بکشم که «در نهاد هر کسی صد خوک هست». که سوختن پلیدیها و شکستن بتهای دل و جان را بیاغازم. ولی مگر میشود بی مسیحای وقت و بدون سلیمان زمان، این راه پر آفت و خطر خیز و عافیتکش را رفت؟ این بار دارد شانههای جانام را میشکند. سنگین شدهام اگر چه هوای سبکی در دماغ دارم. بهار نزدیک است. یادم باشد این را که:
هین که اسرافیل وقتاند اولیا / مرده را زیشان حیات است و نما
ما بمردیم به کلی کاستیم / بانگ حق آمد همه بر خاستیم
فراموش نکنیم اگر ما را خواندند که «استجیبوا لله و للرسول اذا دعاکم لما یحییکم».
مطلب مرتبطی یافت نشد.