آدم برای من یک موجود دوگانه و دو قسمتی نیست. اینجور نیست که آدم بعد روحانی یا جسمانی محض داشته باشد. آدم برای من مثل طیف میماند. از سیاهترین و تاریکترین شروع میشود تا سپیدترین و درخشانترین. توصیف کردنی شاید نباشد. ولی آدمها خودشان میتوانند این تیرگی و روشنی را در درونشان حس کنند. آن حس روشنی که به آدم طرب میدهد و فراغت و آسایش چیزی است آزمودنی. آن بخش تاریک، آن سپهر تیرهی وجودِ آدمی است که مردم را به جنگ میکشاند. به حسد میکشاند. به ربودن از یکدیگر میکشاند. آن بخش روشن و سپید، الهامبخش راستی و صلح و سخاوت است. این سپهرِ سیاهِ وجود آدمی هم چیزی است که در همه هست. همه بالبداهه باخبرند از آن بخش سیاهِ ضمیرشان. همه میدانند که درِ آن جعبهی پاندورا که باز شود چه چیزهایی از آن بیرون میآید. حالا من اسماش را برای خودم گذاشتهام سپهر تیرگی و سپهر روشنایی. محل نور و محل ظلمت. تعبیر دینی هم دارد. بیرون رفتن از ظلمت به سمتِ نور. حال و هوای خروج از ظلمت به سوی نور، حال و هوای فاصله گرفتن از همین سپهر تیرگی است. همین حالِ ناخوش. همین سنگین بودن و سنگین شدن. وارد ساحتِ نور که میشود به سبکباری میرسی. میشود اینجا پرواز کرد. کینهها میروند، دوستیها میرویند. حسد، جایاش را به سخاوت میدهد. بخل نمیماند با در آمدنِ نور. ولی ما همیشه میان این نور و ظلمت در نوسانایم. همین نوسان است که ما را مثل پرِ کاه بالا و پایین میبرد. اینها هم به فراخور تجربهی آدمهای مختلف فرق دارد. هر کسی این نور و ظلمت را جوری میآزماید و میچشد. آن روشنی و سپیدی و صفا و سبکروحی و خرمی نصیبتان باد. افزونتر باشد. و آن تیرگی و سنگینی و غبار از جانتان دور باد. همتی و دعایی هم همراه ما باد که چنین باشیم. آنقدر حرف دارم از این ساحت ظلمت، از این سپهر تیرگی که نهایت ندارد. این همان سپهری است که هر انسانی چه بسا بسیار در آن درنگ میکند. بسا انسانها که در همین سپهر تیرگی پخته میشوند. این سپهر تیرگی انگار نوعی زهدان است. قرارگاهی است برای تولدی دیگر. تیره است. بسته است. تنگ است. خُلقِ آدمی را هم تنگ میکند. ولی اگر از آن رها شدی، به عالم روشنایی رسیدهای. این عقبگرد به سوی آن زِهدان است که آدم را میکَشد و میکُشَد. دل و دماغی باشد، باید بیشتر از این ساحتهای متصل و طیفگونه بنویسم. هر سپهری رنگی دارد و حال و هوایی.
مطلب مرتبطی یافت نشد.