گر شوند آگه از اندیشهی ما مغبچگان
بعد از این خرقهی صوفی به گرو نستانند
مسأله این است که مُهری بر دهان است. همه چیز را گفتن نتوانم. آری، به قول شاعر:
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم…
درد این است که یک دنیا حرف داشته باشی برای گفتن، ولی نتوانی بنویسی. یعنی او بگویدت که من که اینها را میدانم، پس برای که قرار است بنویسی؟ بیا پیش خودم با هم مسأله را یکجوری حل میکنیم! «ببین که تا به چه حدم همی کند تحمیق»! باشد. ما هم چیزی نمیگوییم. یعنی بگوییم که چه بشود؟ عرض خود میبرم و زحمتِ او میدارم! هنوز یک چیزی هست که دام است. «دامی نهاده است و…» ما هم میگردیم به سودای کمندش: «وقتی دلِ سودایی میرفت به بستانها…». آدم چه بگوید؟ جز به اشاره مگر این دردها را میشود گفت؟ همینجور باید اشاره کرد. هر کسی به قدر فهم خودش برای ظرف خودش یک چیزی میگیرد و میرود کار خودش را میکند. حالی است پر تلاطم. سرت را میآوری بیرون، مشتی کف به دهانات میرود و باز موج بعد. باز میکوبد توی سرت. باز دست و پا میزنی. باز تقلا میکنی. توفان آرام میشود. ابرها کنار میروند. خورشیدی میآید چند ساعتی. آرامش بر میگردد و دلات باز هوس توفان و موج میکند و تخته و ساحل برایات ملالآور میشود. حالات خوش نیست. واقعاً!
مطلب مرتبطی یافت نشد.