گویند که رمضانی بود و گذشت. گویند که میهمانیای بود بر خوانِ کرمی. کدام ضیافت؟ کدام کریم؟ چیزی هم از ضیافت فهمیدید؟ یا نمایش ضیافت رفتن از سر و رویتان – سر و رویمان – بارید؟ دوست نازنینی سر شب تلفن زد. ذکر خیر عید بود و تبریکاش. گفتماش از زبان حافظ که: «ساقی بیار باده که ماهِ صیام رفت / در ده قدح که موسم ناموس و نام رفت». همین یک بیت میتواند ساعتها آدم را حیرانِ خودش کند. بیار باده که ماهِ صیام رفت. صیام را اگر به همان معنای عام امساک بگیری، یعنی تا به حال از بعضی چیزها امساک کردی؛ حالا میشود شکست آن امساک را. آن هم به باده. بعدش میگوید بیا قدح بده «که موسمِ ناموس و نام رفت». ناموس و نام یعنی چه؟ یعنی اگر تا به حال به خاطر آبروداری و احترام و عزت در چشم مردم، قدح به دست نگرفتی، دیگر ماه صیام تمام شد. هر چه اکنون بکنی، بدنامیای ندارد. این ناموس هم اینجا همان معنی آبرو را میدهد (چنانکه در «…ای دوای نخوت و ناموسِ ما»). این ترس از بدنامی است که آدم را همرنگ جماعت میکند. این همان است که خودش گفته است: «به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست / زحمتی میکشم از مردمِ نادان که مپرس». حالا میشود برای رضایت خاطر بعضی همین باده را هم یک جوری تفسیر کرد. ولی خوب دمِ خروس را نمیشود پنهان کرد دیگر. حافظ است و همهی رندیهایاش. پای حافظ را کشیدم وسط که چیز دیگری بگویم از زبان او. رمضان طی شد. گذشت. ماهِ میهمانی و هر چه شأن برایاش قایل هستند (حداقل صورتاش) گذشت. شاید رمضانی به معنا هنوز باشد. شاید بعضی دائم الصیام باشند. شاید بر بعضی اصلاً روزه حرام باشد. شاید بعضی چنان متصل باشند که صیام برای آنها از بن خطا باشد. اما اینها حاشیهی ماجراست و آن قدر اینها در اقلیتاند (اگر باشند) که ذکرشان به آشکارا و تفصیل نمیشود کرد. اما…
گفتم: «هوای میکده غم میبرد ز دل»
گفتا: «خوش آن کسان که دلی شادمان کنند»
تمام این میهمانی رمضان به یک سو و شاد کردنِ دل یک درویش به یک سو. درویش را من عام میگویم. درویش به مفهوم درویش کلاسیک در ادب پارسی. نه درویش فقط به معنی صوفی و کسی با ریش و پشم دراز. درویش همه جا هست. دلشکسته که تا دلات بخواهد. الی ما شاء الله. تمام این رمضان برای من حدیث دلهای شکسته بود. تمام ثواب رمضان را اگر تلنبار کنند و هی قصهی ماه مبارک و ضیافت خدا و شب قدر و اینها را برای من بخوانند، اگر دلی شکسته باشد، تماماش هبائاً منثورا است. همهاش باد هواست. همهاش «ناموس و نام» است. و اگر هیچ نکرده باشی، جز «شادمان کردن دلی»، همین یک دنیاست. من این غزل حافظ را هر وقت میخوانم، همهی ابیات برای من حکایت از شوخ و شنگی حافظ میکند. به آن یک بیت بالا که میرسد، تمام بغضام یکجا میترکد. دنیا سرم آوار میشود. «خوش آن کسان که دلی شادمان کنند». دلِ شاد. دلِ شادمان. آنها که دلها را شاد میکنند. «یک عاشقِ پاک و یک دلِ زنده کجاست…؟» تمامِ گفتم گفتای عیدانهی من همین یک بیت حافظ بود. همین یک بیتی که این همه حسرت و غم در آن موج میزند. «یک جرعه» میتوان بخشید و دلی شادمان کرد. میتوان «یک بوسه نذر حافظ پشمینهپوش کرد». میتوان بیتکی خواند و دلی شادمان کرد. میتوان تبسمی زد و زنگ عبوسی از چهره پاک کرد. ادای طاعت خوب است در نیاوریم. از این طاعتها زیاد است. بارگاه، بارگاه استغناست. خدا را نمیشود خر کرد؛ خودمان را شاید! اینجا دلی گرو، آنجا سری رهین. جانهایی سودایی. دلهایی رنجیده و شکسته. آری، «خوش آن کسان که دلی شادمان کنند.»