به خودم میگفتم که راز این دلشوره چیست؟ وقتی از آستین سخاوتات بر من نعمتِ الطافات میبارد (حتی عتابآلودش)، پس دلشوره از چیست؟ یکی برایام زمزمه میکند که: «دلا بیزار شو از جان، اگر جانان همی خواهی / که هر کو شمعِ جان بیند، غمِ جاناش نمیبینم». و چهرهی شیرین و خندانِ مرگ، رقصکنان همراهام قدم بر میدارد. تو میآیی و رقص او میشود دودِ پراکنده. با تو نه مرگ، مرگ است و نه زندگی، زندگی. بی تو، زندگی هم سردتر از مرگ میشود؛ شبِ یخبندان میشود.
با خودم فکر میکنم که این همه سال این بیت را، صبح و شام، شنیدهام که:
روزگارِ عشقِ خوبان شهد فائق مینمود
باز دانستم که شهد آلوده زهرِ ناب داشت…
هر چه سالها بیشتر در وجودم رسوب میکنند، آن چهرهی دیگرش بیشتر برایام هویدا میشود. «شهدِ زهرآلود». عجب تعبیر نابی! قصهی ما با تو قصهی شهدِ زهرآلود است. قصهی دیگران، زهر مسلم است… ولی، این دلشوره به خاطر آن زهر است؟ مدتی پیش به بانو میگفتم که سخت هراسانام از آنها که وجودی دارند زهرآگین که خواسته یا ناخواسته این زهر را منتشر میکنند و در گوشِ آدمیان میریزد. آری، از راهِ گوش. زهری که از گوش در جانِ آدمی میرود، کارسازتر از زهری است که به حلقاش میرود. و گاهی برای زهرآلود کردنِ جان کسی، حتی سخنی هم لازم نیست. فکر ناصوابات هم میتواند جانِ کسی را زهرآلود کند. ما را چه غم اما از زهرِ فکر و سخنِ دیگران – این دیگران هر کسانی میخواهند باشند – وقتی تو هستی؟ تو مرا به فراز و فرود میکشی. زمانی این پست و بلند و زیر و زبرِ دستِ تو را، پریشانی میدیدم. روزی دیدمات که میرقصی و ما را با خودت میرقصانی! رقص! این رقص بود، فراز و نشیب نبود! «زیر شمشیر غماش رقصکنان باید رفت / کآنکه شد کشتهی او نیک سرانجام افتاد»!
داشتم قطار عوض میکردم که این مصرع از ذهنام گذشت که: «به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید…». با خودم فکر کردم که شاعر چگونه خیالها را به هم زنجیر میکند تا حالاش را بگوید. یاد واقعه میافتد. یاد مرگ میافتد. میبیند عاشق است. میبیند عاشقیاش تا زنده است، عاشقی فراقی است («عمری دگر بباید بعد از فراق ما را…»). یادِ تابوتاش میافتد. خیالِ یار بلندبالایاش خانهی ذهناش را خالی میکند. تابوتاش هم باید نشانِ عاشقی داشته باشد. جنس سرو باشد: «که میرویم به داغ بلندبالایی»! داغ که داشته باشی، کدام زهر جانات را میگزد؟ «دولتِ پیر مغان باد که باقی سهل است…»، ما «دل و دیده به توفانِ بلا» دادهایم!
پ. ن. کی بود میگفت: «چو شهدم دادهای، زهرم منوشان»؟ یادم باشد چیزی بگویم از این… «بتِ سنگیندلِ سیمین بناگوش».
مطلب مرتبطی یافت نشد.