خطا مکن… خطا می‌کن!

۱. راست گفته است شاعر. شیوه‌ی چشم‌اش فریب جنگ دارد. تو خطا مکن. تو به گمان صلح مباش. وهم برت ندارد. زیاد خوش‌بین نباش. چشمِ یاری از هر کسی مدار. یار کدام است و یاری چه؟ دوستی کدام است و وفا کدام؟ سر به آزادگی از خلق بر آور چون سرو….

۲. آمده است خرم و خندان. می‌گوید تو چرا این‌قدر تلخ و ترش نشسته‌ای؟ تو چرا مشغولِ دگرانی؟ بیا نزد من که برای‌ات تلخی و شیرینی کنم. بیا پیش من که همه چیزم جان‌ات را فربه می‌‌کند (حتی زخمی که می‌زنم). چرا می‌روی و دل به سودای کسانی می‌سپارم که دوستی‌شان هم در گروِ حرف است فقط؟ با من باش و بخوان که: «جفا می‌کن! جفای‌ات جمله لطف است / خطا می‌کن! خطای تو صواب است!»

۳. حرف‌های‌اش را که گفت، کمی سکوت کرد. باز دوباره گفت. گفت… گفت با من باش، ولی با دگران هم نرم باش. نرم‌خو باش. شفقت بورز. آن‌ها هم ظرف وجودشان مثل ظرف وجود خودت تنگ است. آن‌ها هم زود غضب می‌کنند. زود دستخوش هوا می‌شوند. زود داوری می‌کنند. آن‌ها هم فراموش می‌کنند: «و لم نجد له عزماً». اما «یار مفروش به دنیا…». هر چه می‌کنی،‌ یوسف‌ات را مفروش. دل قوی‌دار. یادت باشد «یوم تبیض فیه الوجوه و یوم تسود فیه الوجوه» را. با من باش و سیاه مشو. سیاه دل مشو. سنگ‌دل مباش. نرم‌تر باش. «خاک شو تا گل برویی رنگ رنگ». بگذار دیگران توسنی کنند. تو آرام‌تر و رام‌تر باش. تو جان‌ات را به فضول نفس مسپار! باش. ما هم هستیم. معرکه هنوز بر پاست. همه دارند تماشا می‌کنند. ما هم تماشا می‌کنیم. ولی ما آخر می‌رویم. دیرتر از همه. صبر کن و نمایش را تا آخرش ببین. قصه هنوز تمام نشده. صبر کن!

بایگانی