عزم راسخِ بیراهه رفتن

پاسخی از اکبر گنجی به نقد عطاء الله مهاجرانی، در زمانه منتشر شده است. ابتدا بگویم که پاسخگویی ایشان را باید به فال نیک گرفت (منوط به این‌که واقعاً پاسخگویی او تبدیل به یک روش شود). اما محتوای پاسخ اوست که محل پرسش من است. به اعتقاد من ایشان در این پاسخ نه تنها نشان نداده است که اشکال‌هایی که مهاجرانی بر او گرفته وارد نیست، بلکه بر عکس بیراه‌های او بیشتر شده است و نمونه‌هایی نقل کرده است که نه تنها مدعای خودش را ثابت نمی‌کند بلکه دقیقاً در راستای سخن مهاجرانی است. بعضی از این نمونه‌ها را نقل می‌کنم و حاشیه‌هایی در ضمن ماجرا می‌آورم (من نمی‌گویم هنوز که با کجای نقد آقای مهاجرانی موافق‌ام و با کجا مخالف؛ سخنِ من این است که گنجی به جای پاسخ‌گویی، جدل‌ورزی کرده است).

نویسنده در بند اول نمونه‌های‌اش، به جای پاسخ دادن به مهاجرانی نمونه می‌آورد که سید محمد بهشتی هم قلب را قلبِ صنوبری می‌دانسته با شاهدی که گنجی نقل می‌کند. به فرض درستی ادعای گنجی، این پاسخ مهاجرانی نیست. نمی‌توان گفت که پس بهشتی هم زبانِ قرآن را نمی‌دانسته؟ به این می‌گویند فرار به جلو، نه پاسخگویی.

در بند بعدی او تکیه می‌کند به قول فخر رازی (و البته ما ندیدم که چیزی از او نقل کرده باشد) و سپس می‌گوید: «به همین دلیل، در قرآن یک مورد هم یافت نمی‌شود که مغز را محل ادراک خوانده باشد. به تعبیر دیگر، پیامبر گرامی اسلام دریافت‌های خود در چارچوب دانش زمانه بیان کرده است. البته انصاف این است که مولوی یکی از متفکرانی است که مغز را محل ادراک می‌دانست»! بالاخره از دید گنجی «محل ادراک» باید مغز باشد یا قلب؟ اگر مغز باشد، درباره‌ی صدق و کذب قرآن یا حدیث یا مثنوی چه می‌تواند گفت؟ و اگر قلب باشد چه؟ (اگر مغز و قلب در این متون به صورت تمثیلی و استعاری به کار رفته باشد، چه؟). گنجی این پرسش‌ها را پاسخ نمی‌دهد.

در بند بعدی، نویسنده از زمخشری نقل می‌‌کند: «چه فایده‌ای در ذکر سینه است؟ به‌خاطر این‌که عموم مردم معتقدند کوری فقط در حدقه‌ی چشم است و استعمالش در قلب استعاره است. اما خداوند می‌خواسته است اثبات کند که برخلاف اعتقاد عامه، کوری به قلب هم اطلاق می‌شود و به همین سبب کلمه‌ی صدر را آورده است». این سخنان زمخشری بیشتر در جهت اثبات ادعای مهاجرانی است و نقض گنجی. وقتی او می‌گوید:‌ «برخلاف اعتقاد عامه، کوری به قلب هم اطلاق می‌شود»، لابد از قلبی جز همین قلب مادی و صنوبری سخن می‌گوید که «کوری» بر آن تعلق می‌گیرد. و آشکارا زمخشری این‌‌ اعتقاد را که کوری منحصر به کوری چشم فیزیکی باشد، «اعتقاد عامه» می‌شمارد. حال نویسنده در شمار عامه است یا هم‌رأی زمخشری؟ پس او این بند از زمخشری را برای نقضِ سخن خودش نقل کرده و اثبات رأی مهاجرانی یا برای اسم‌پرانی و اظهار فضل؟

در نکته‌ای هم که او از طبری نقل کرده است [و قیل (ولکن تعمی القلوب التی فی الصدور) و القلوب لاتکون الا فی لصدور، توکیدا للکلام، کما قیل (یقولون بافواههم مالیس فی قلوبهم)؛ می‌شود کسی ترجمه‌ای سرراست از این عبارت ارایه کند؟]، من گمان می‌کنم او دوباره دچار قرائت نادرست و فهم غلط شده است. من ظن به خطا بودن این برداشت می‌برم. شاید علمای اهل لغت و عربیت بتوانند نکته‌ای بیفزایند.

از این نمونه‌ها البته فراوان می‌توان نقل کرد. همه‌ی مفسران هم لزوماً رأی‌شان رأی خردپسندی نبوده است. چه بسا با این‌ها بتوان محاجه کرد (از سوی مقابل هم خودِ نویسنده در همین متن با باوری که موافق و هم‌ساز آموخته‌های کودکی‌اش نمی‌افتد، مخالفت می‌کند و ذکرش را خواهم آورد). خلاصه این‌که فهم مفسران را نمی‌توان مترادف با معنای قرآن نشاند (مگر این‌که گنجی قرآن تازه‌ای تعریف کرده باشد به اسم «قرآن محمدی» که با قرآنی که بقیه‌ی مسلمانان می‌شناسند فرق دارد و تفسیرهای‌اش هم متفاوت باشد).

اما شاهکار پریشان‌گویی نویسنده در نقل قولی است که از امام علی آورده است. او ابتدا می‌گوید: « شاید بتوان تمام مفسران را نادیده گرفت و همه‌ی آن‌ها را به قرآن ناشناسی متهم کرد. اما با قرآن ناطق، علی ابن ابی طالب چه خواهیم کرد؟ آیا آن حضرت را هم به قرآن ناشناسی متهم می‌کنیم؟» این نکته که آن‌چه او نقل کرده است، به اعتقاد من دقیقاً همان چیزی است که منظور نظر مهاجرانی است، به کنار. آیا او از موضع یک متکلم و فقیه شیعه‌ی اثنی عشری حرف می‌زند یا از موضع یک آکادمیسین؟ آیا روزنامه‌نگار دانشمند ما کارش پاسخگویی به نقد است یا جدل کردن برای اصرار بر قول خویش؟ اگر هدف مجادله نیست گنجاندن عبارت «قرآن ناطق» که تعبیری است آکنده از فرض‌ها و اعتقادات شیعی، در دل متنی که قاعدتاً باید پاسخ به یک نقد باشد، چه معنایی دارد؟ و اساساً خودِ نوشته‌های نویسنده چندان موافق با این تعبیر «قرآن ناطق» نمی‌افتد. یا او یک نفر شیعه‌ی دوازده‌ امامی معتقد و ملتزم به باورهای شناخته شده و رسمی این مذهب است یا نیست. اگر هست، پس آن همه مقالات آشفته و پریشانی که سنخیتی با عقاید امامیه ندارند، چی‌ست؟ اگر نیست، پس تعبیر «قرآن ناطق» و عنوان «حضرت» آوردن پشت نام «علی ابن ابی‌طالب» یعنی چه؟ گنجی می‌خواهد هم دل عامه‌ی مؤمنان را با این تعابیر به دست بیاورد و هم در صفِ عقل‌گرایان سکولار شمشیر بزند. هیهات از این بازی‌ها!

در بند بعدی، ایشان می‌گوید: «معراج پیامبر گرامی اسلام، یعنی سفر روحانی – جسمانی ایشان در عالم بیداری، از مسجد الحرام تا مسجد الاقصی و از آن‌جا به همه‌ی آسمان‌ها و مشاهده و ملاقات با موجودات ملکوتی و خداوند، یکی از ضروریات اعتقادی تمام فرق و مذاهب اسلامی است» (این همان باور مألوف نویسنده است که از آن یاد کردم؛ همچون آن تعبیر «قرآن ناطق» در بالا). واقعاً این طور است؟ واقعاً اعتقاد به جسمانی بودنِ معراج، «یکی از ضروریات اعتقادی تمام فرق و مذاهب اسلامی است». «ضروری»؟ «تمامِ فرق و مذاهب اسلامی»؟! واقعاً؟ پس تکلیف آن‌ها که به معاد روحانی و معراج غیر جسمانی باور دارند چی‌ست؟ خارج از اسلام‌اند؟ از نویسنده‌ای که با آن شور و حرارت از بهاییان دفاع می‌کند و ژست لیبرال بودن به خود می‌گیرد، سخت بعید است به کار بردن چنین تعابیر متضاد و متخالف! کافی است گنجی به جای «تمام» می‌گذاشت «بعضی» یا حتی «خیلی». آن وقت کل ماجرا زمین تا آسمان فرق می‌کرد. با این تعابیر نادقیق و شتاب‌زده، عملاً به نقطه‌ای می‌رسیم که بگوییم هیچ جریان و جنبش عقلی و خردگرا در اسلام هرگز وجود نداشته و اکنون هم وجود ندارد و این آشکارا تحریفِ تاریخ است.

نویسنده در بندِ نتیجه‌گیری با پرسش‌هایی که در می‌اندازد به خوبی نشان می‌دهد که ذهن‌اش تا چه اندازه صفر و یک کار می‌کند و قرآن را چقدر سیاه و سپید می‌بیند: «چگونه است که اعراب جاهلی سخنان پیامبر را می‌شنیدند و از آن سر در می‌آوردند، ولی امروزیان از معنای این زبان سر در نمی‌آورند؟ آیا بزرگ‌ترین مفسران تاریخ اسلام، زبان قرآن را فهمیده‌اند یا خیر؟ آیا کسی یا کسانی بوده‌اند که زبان قرآن را فهمیده باشند تا با استناد به سخنان آن، مفسران عالی‌قدر بتوان گفت نظر قرآن درباره‌ی فلان موضوع فلان است؟». یعنی امروزیان تنها زمانی می‌توانند بگویند که از زبان قرآن سر در می‌آورند که دقیقاً همان چیزی را بفهمند که اعراب جاهلی می‌فهمیده‌اند؟ یعنی اگر چیز دیگری، یا عمیق‌تری یا متفاوتی فهمیدند، فهم‌شان نادرست است؟ نویسنده می‌گوید: «آیا بزرگ‌ترین مفسران تاریخ اسلام، زبان قرآن را فهمیده‌اند یا خیر؟». باید گفت که آیا پاسخ به این سؤال، با یک «بله» یا «خیر» مسأله را حل می‌‌کند؟ یعنی واقعاً یک جواب نوعی «بله» یا «خیر» کل مسأله‌ی تعدد و تکثر تفاسیر و پیچیدگی‌های زبان را پوشش می‌دهد که توپ را به میدان «بزرگ‌ترین مفسران تاریخ اسلام» می‌اندازیم؟ مگر مفسران تاریخ اسلام از آسمان آمده بودند که من و شما جسارت به نقد کشیدنِ سخنِ آن‌ها را نداشته باشیم و برگردیم بگویید آب از سرِ چشمه آلوده است؟! اصلاً «زبان قرآن را فهمیدن» یعنی چه؟ فهمِ قرآن یعنی چه؟ نویسنده در ابتداییات سخن‌اش لنگ است و می‌تواند هر وقت دل‌اش بخواهد هر معنای تازه‌ای را در این مضمونِ «فهم قرآن» بریزد و از این شاخ به آن شاخ بپرد (چنان‌که دیدیم که یک جا علی، امام اول شیعیان، می‌شود «قرآن ناطق» و عنوان حضرت دارد و جایی می‌شود یکی مثل بقیه!). با این مبناهای متلون و نقاط عزیمت سیال و ژله‌ای که نویسنده اختیار کرده است، تا قیامِ قیامت هم نمی‌توان به زمینه‌ی مشترکی برای بحث رسید.

پ. ن. من شیعه هستم و اعتقاد و باور من به علی ابن ابی‌طالب کمابیش، با تفاوت‌های مهمی البته، همان‌هاست که نویسنده می‌گوید. من هم عنوان حضرت و امیرالمؤمنین و قرآن ناطق و مظهر العجایب را شاید به کار ببرم. اما خرج کردن این عنوان‌ها در بحث و نقد، آشکارا نشان از ضعف استدلال نویسنده دارد و لرزان بودن پایه‌های ادعا.

بایگانی