نه بر زمین تو امنی نه در سماوات‌ات…

از اداره بیرون زده بودم و در راه قرآن گوش می‌دادم. سوره‌ی انبیا بود. رسید به این آیه: «کل نفس ذائقه الموت…». یاد آن ابیاتِ شوخ و شنگ مولوی افتادم: آن میر دروغین بین، با اسبک و با زینک… به خودم و هستی طعنه می‌زدم. یک ساعتی بعد منصور در پاسخ چیزی که گفته بودم ابیاتی خواند از خیام و حافظ. «از این دو راهه منزل…» و این که بعد از این بسی، بی هم‌سر و بی هم‌دم و جفت، در زیر خاک خواهی خفت… می‌گفت: «فرصت شمار صحبت…». که خیام هم به فراست دریافته بود که:
هان بر سرِ این دو راهه از راهِ نیاز
چیزی نگذاری که نمی‌آیی باز…
دقایقی نگذشته بود که خبر اولین وفات‌ها را دادند: مادری و دخترش؛ که مادر را از کودکی خود می‌شناختم‌ام – با خانواده‌ای که روزها و شب‌های بسیار سپری کرده بودم – و دخترش را از زمانی که به دنیا آمده بود… آه‌ام از اعماق وجود برخاست. به همین سادگی! به همین راحتی! هنوز گیج خبرِ‌ نخست بودم که دومی را هم گفتند: پیرمرد و همسرش با هم از دنیا رفته بودند… آن دو که دوران نوجوانی و شور و حال زهدورزی و عبادت‌ام از آن‌ها خاطره‌ها داشت. هر دو حادثه، حادثه‌ی تصادف بودند. سالِ پیش، پسر عموی‌ام به حادثه‌ی مشابهی از دنیا رفته بود. امسال این‌ها. با خود اندیشیدم که در کشور ما نه زمین امن است و نه آسمان. قرآن را متوقف می‌کنم که بنویسم. شیرینی آیات را نمی‌خواهم در سودای نوشتن هدر دهم. سراج می‌خواند که: «ای عاشقان، ای عاشقان آمد گه وصل و لقا…». با خود گفتم آن‌ها که رفته‌اند، وصالی را می‌چشند و شرابِ آتشینی در جان‌شان می‌رود… اما هر چه آن سو هست یا نیست، قصه‌ی عالمی دیگر است. برای آن نمی‌شود حسرتی خورد. اما بر این سو می‌شود؛ بر کشوری که نه بر زمینِ راست می‌شود قدم نهاد و امانِ جان داشت و نه بر آسمان‌اش اطمینانی به زنده ماند. یا هواپیمای‌اش سقوط می‌کند، یا تصادفِ‌ جاده‌های‌اش جانِ آدمیان را بی‌محابا می‌ستاند… و تنها اندوه می‌ماند و حسرت. می‌شد که آن‌ها که بی‌بهانه رفته‌اند، به بهانه‌ی اندکی کفایت و شفقت بر خلق داشتن، چند صباحی میانِ سایرین بیشتر می‌ماندند… نمی‌گویم «زنده‌تر» می‌ماندند… این را نمی‌دانم… تا گرفتار کمند تو شده‌ایم، مفهوم زنده و مرده را گم کرده‌ایم… اما می‌شد، به خدا می‌شد… کاش آن‌ها که کفایتی در وجودشان نیست، زمانی به خود می‌آمدند…
امروز تمام بعد از ظهر داشتم فکر می‌کردم که این همه نشانه هست و از آن روگردان‌ایم: و چه اندازه نشانه هاست در زمین و آسمان که بر آن‌ها می‌گذریم و رو بر می‌گردانیم… به آن آیه‌ فکر می‌کنم که از میان آن همه آیه‌ی دیگری که می‌شنیدم توجه مرا جلب کرده بود… به آن ابیاتی که منصور می‌خواند بی آن‌که بداند قرار است خبرهای دردناک مرگ بشنویم…
سراج هنوز دارد می‌خواند… دیگر رسیده‌ام نزدیک خانه. می‌‌خواند: «این کیست این، این کیست این…». تا امروز فکر نکرده بودم که چقدر این غزل، حال و هوای مرگ و نیستی دارد:
مست و پریشان توام، موقوف فرمانِ توام
اسحاق و قربانِ توام، کاین عید قربانی است این
و ما همه قربانی اوییم. تا کی برسد وقتی که فربه شده باشیم و مهیای قربانِ او… و ما گوی بی‌دست و پایی هستیم که در پیش چوگان او، در برابرِ سلطان می‌دویم… می‌خواند سراج:
آن آب باز آمد به جو، بر سنگ زن اکنون سبو
سجده کن و چیزی مگو، کاین سر سبحانی است این
راست است؟ که سجده کنم و هیچ نگویم؟ باشد، برای او می‌شود نگفت… کی می‌شود که سبوی هستی‌مان را بر سنگ تو زنیم تا این آبِ وجود ما، به جوی عدم روانه شود… نه، به جوی وجودِ‌ باقی، کی می‌شود؟ کی‌ می‌شود که آتش در رختِ غم بزنیم و وقتِ سرخوانی شود، سرخوانی در هنگامه‌ی ماتم؟ کی‌ می‌شود؟ کی‌ می‌شود که این سوختن را دادِ سلیمانی ببینیم؟… رسیده‌ام به آخر غزل و پایین ساختمان‌ام:
«بسم الله ای روح البقا…»… پس بقایی هست و اوست که روحِ بقاست… «بسم الله ای شیرین لقا…» و این لقای شیرین بی آن تلخی میسر نمی‌شود… «بسم الله ای شمس الضحی…»… فکرش را بکن؟ شمس را چهره گشاده و بی‌حجاب به تماشا بروی! «بسم الله ای عین الیقین»، تا این سبوی هستی را بر سنگِ او نزنی، آن «عین الیقین»ِ آن سو محقق نمی‌شود…
دیگر غزل تمام شده است. غزلِ زندگی عده‌ای هم تمام شده است. فکر می‌کنم که وقتی مرده باشم، من با همین‌ها، با همین غزل‌ها، محشورم و مأنوس. آن‌ها چه؟ آن‌ها که در پی می‌مانند و سال‌های بی رفتگان را با یادشان باید طی کنند، چه؟ همه مثل من غزلخوانِ هستی و نیستی نیستند. غزلخوانی چون منی تسکینِ آن‌ها نیست. ولی زمزمه‌ای است برای عبور از توفان. آوازی است برای عبور از سکوتِ بیابان. بیابانِ هستی…
بایگانی