ربنای شجریان را گوش میدهم: ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا… به آخرش فکر میکنم و بر خود میلرزم. یعنی چه بعد اذ هدیتنا؟ این بخش را اگر مسلمانی در زمان حضرت رسول میخواند و ذوقی مؤمنانه از آن میبرد، هیچ غریب نبود. معلوم بود هدایت یعنی چه. هدایت یعنی پیروی از محمد. هدایت یعنی «و من یطع الرسول فقد اطاع الله». ولی الآن هدایت یعنی چه؟ کافی است آیا که بگوییم هدایت در همان کیش و آیینی است که من در آن بالیدهام؟ هدایت همین است؟ این به باور من هدایتی نیست که از پروردگار آمده باشد. هدایتِ پروردگار در سطحِ نخستیناش همان شهادتین است؛ همان قبول نبوت محمد و یگانگی خدای محمّد و پذیرفتن اینکه آخرتی خواهد بود. اما امروز، عموماً مؤمنی که از هدایت سخن میگوید، آنچه در ذهناش مینشیند مألوفات ذهنی و ایمانی محیطی و خانوادگی و جغرافیایی است. اینها هیچ بد نیست البته. خوب است که مؤمن بتواند در فضایی مألوف و آشنا، روحاش را صیقل دهد و شستشوی جان کند. اما این هدایتی که از جانب آن پروردگار برای ما آمده است (بعد اذ هدیتنا…) همهاش بار ارزشی دارد و به محض اینکه به جایی برسد که این خوانِ آسمانی، خوانی بشود اختصاصی برای من و چند نفر مثل من، به باور من، دیگر خوانِ آسمانی نیست؛ میشود خوانِ انحصار. میشودِ خوانِ من، میشود خدای من، میشود هدایتِ من. میشود دینی که من خلقاش کردهام و پیلهای که خود بر گردِ روحام تنیدهام… کاش در این رمضان، همه این بخت را داشته باشند که معنای ضیافت سبحانی را به وسیعترین مفهوم بفهمند. کاش بدانند که این هدایت، هدایتی است واسعه که کیش و آیین و طایفه نمیشناسد. به نظر من این سیاهی دل، درست از همانجا شروع میشود که در خیال و پندارِ خود، بگوییم «ربنا» یعنی ربِ «ما» و فقط ما؛ و بگوییم «هدیتنا» و تنها از آن «…نا» را ببینیم و «هدیتَ» را غرقه در این «ما»ی خود کرده باشیم. سیاهیِ دل یعنی این. یعنی اینکه هر روز بگویی «ایاک نعبد و ایاک نستعین» اما تنها «ایاک نعبد» برای تو مهم باشد و بزرگ و «نستعین»اش را نبینی و ندانی که هر چه هست از اوست و تو خود هیچی. و هر آنچه تو هدایت و ضلالت میدانی، در جنب کرمِ او و عدالتِ او هیچ است. با خودم میخوانم:
گفتم: «دل و جان بر سرِ کارت کردم
هر چیز که داشتم نثارت کردم» (از خودم میپرسم، دوباره، که: «هر چیز؟»؛ و نگاهام را فرو میاندازم!)
گفتا: «تو که باشی که کنی یا نکنی؟
این من بودم که بیقرارت کردم؟»
میگویم: «آری، هر چند، هیچ چیز نبوده که نثارت کرده باشم، اما این تو بودی که بیقرارم کردی!»
و پر میشوم از ترحم به حال آنها که گمان میکنند تنها خودشان میدانند هدایت چیست و عبادت چه. آنها که گمان میکنند خوب میدانند نماز چیست و روزه چیست. آنها که این «عارفبازی»ها هم نرمشان نمیکند و این «قاسیه قلوبهم» نشان «ذکر» را پاک از دلشان زدوده است و هر چه میبینند سیاهی و تیرگی و ضلالتِ هر که جز خودشان است! به تو مینگرم و زمزمه میکنم:
بیفشان زلف و صوفی را (یا زاهد را) به پابازی و رقص آور
که از هر رقعهی دلقاش هزاران بت بیفشانی!
کاش رمضان بتواند بعضیها را بزرگ کند و از جنینوارگی روح برهاند و بلوغشان دهد و نرمی و روشنی و مهر و انصاف. رمضانی که اینها را ندهد، رمضان نیست؛ میشود ماهِ مرض، ماه استوارتر کردنِ عقدههای روح و جان و سختتر کردن عُجب و تکبر. جانام فدای معصیتی که مرا شیفتهی کرمات کند؛ تفو بر آن طاعتی که سیاهدلی آورد. آری طاعت هم میتواند دلِ آدمی را سیاه کند! «فاغفر لنا و ارحمنا و انت خیر الراحمین». چه شیرین است که بدانی وقتی میگویی «انت» تنها با او طرف هستی و هیچ حاجب و حایلی نیست و وقتی میگویی «من لدنک رحمه» از نزد «تو»ست و هیچ کس در مقامی نیست که رحمتِ تو را قسمت کند و بگوید به که میدهد و به که نمیدهد! باشد که صبرمان بدهی و استوارترمان بداری از این!
پ. ن. سال پیش، در همین روزهای ماه رمضان این یادداشت را نوشته بودم: «فضیلتِ معصیت و آفتِ طاعت!». دوست بزرگواری یادآور شد که این را سال پیش نوشته بودم. خوب است دوباره خودم هم بخوانماش. شاید متن را دوباره گذاشتم.
مطلب مرتبطی یافت نشد.