در وبلاگ، مقاله نوشتن و مدعای علمی پیش کشیدن کار سختی است. حتی اگر یادداشتی بنویسی کاملاً تخصصی و حرفهای که عاری از مداخلهی احساس و عاطفهات باشد، باز هم کسانی پیدا میشوند که سخنات را درست نفهمند. و آدم بعضی وقتها در طول نوشتناش، مخصوصاً بعضیها که وبلاگنویساند، خواسته یا ناخواسته تصویری از خود میسازد یا تصویری از او میسازند که همیشه میخواهند با همان تصویر بسنجند او را. کاری ندارند که او حقیقتاً کیست، چیست و به چه باور دارد و به چه عمل میکند. چیزکی شنیدهاند. دو سه خطی هم خواندهاند. بعضی جاها هم با خیالها و پیشفرضهایی که داشتهاند در همین وبلاگ نویسنده موافقتهایی مییابند و البته داوری میکنند. حرف میزنند. درشت میشوند. دستشان برسد، ناسزا هم میگویند. طعنهای میزنند. تحقیری هم گاهی اوقات به کار میآید. حریفی خیالی را سعی میکنند بکوبند. مدعیای را تلاش میکنند از میدان به در ببرند… و من هم گاهی اوقات با خودم فکر میکنم آدم چه مرضی دارد بنشیند برای عدهای که اصلاً حرفاش را نخواندهاند و نفهمیدهاند یا اساساً نخواستهاند بفهمند، دوباره و دهباره توضیح بدهد که مقصودِ من این بود و آن نبود. یا خواننده حرفات را بد فهمیده است و تو سعی داری برداشت غلطِ او را اصلاح کنی و یا تو خودت بد توضیح دادهای. اما حالا این چه اصراری است که همه دقیقاً همان چیزی را بخواهند بفهمند که تو میگویی؟ اصلاً چه لزوم و ضرورتی که هر چه من میگویم درست باشد و عین «حقیقت»؟ دریای حقیقت متلاطمتر و خروشناکتر از آن است که با دلیریهای چون منی، خم به ابرو بیاورد. بگذارید زمزمهای بکنیم و نفسی بکشیم در این کنج مجازی. در مجازِ واقعیت که مجال تنفسی نیست. بگذارید در این گوشه به کار خودمان مشغول باشیم….
بیا، که رونق این کارخانه کم نشود
به زهدِ همچو تویی یا به فسق همچو منی!
مطلب مرتبطی یافت نشد.