رنج اینجا شروع میشود که دردِ بیدرمان داشته باشی. دردی که برایاش طبیب مدعی زیاد یافت میشود. دردی که درماناش از هر کسی ساخته نیست. دردی که صعبالعلاجترین دردهای عالم پیشاش قصهی کودکان است. مرگ؟ بزرگی این رنج، طعنهای است بر حقارت مرگ. اما مرگ، تعریف میکند جای این درد و بقیهی دردها را. کسی که نفهمد مرگ چطور تا به حال جایگاهاش را تعیین میکند، باقی مقامها را هم سخت درک میکند. آه… بهاری دارد کمانچه میکشد. من این را تا به حال نوشتهام؟ که کمانچهی بهاری آدم را تا مرز جنون میکشاند؟ یعنی یک پنجهی استادانه و شیرینکار میخواهد که شوری در جانِ آدم بریزد و سوداییاش کند. بهاری، بهاری زندهیاد که خود زنده است، پنجهاش چنین بود. نیم ساعتی پیشتر با خودم زمزمه میکردم که: «ای قبلهی هر قافله! ای قافلهسالارِ من…» و آویخته بودم در او و با خود. حالِ خوشِ غریبی بود. فکرش را بکن که آن قدر کوچک باشی، آن قدر هیچ باشی که مثل دانهای خشخاش در کفِ دستی، دستِ کسی، باشی! فکر کن طفلی هستی که مادری، پدری، در آغوشات گرفته است و گهوارهات را میجنباند. میپروراندت. لالایی برایات میخواند. قصه برایات میگوید. آواز برایات میخواند… شجریان میخواند:
گر مریدِ راهِ عشقی، فکر بدنامی مکن!
شیخ صنعان خرقه رهنِ خانهی خمار داشت…
ماها چه چیزمان را رهنِ خانهی خمار کردهایم؟ همه چیزمان شده است گرفتاری و اسارت در بند نام و ننگ و آبرو! «جان سپاریم و دگر ننگِ چنین جان نکشیم…». جانی که نتواند دو سه روزی رسوایی و بدنامی و شکستِ نفس را پذیرا شود، به چه میارزد؟
وقتِ آن شیرین قلندر خوش که در اطوارِ سیر
ذکر تسبیح ملک در حلقهی زنار داشت!
ماها با همین دین هم ادا و اطوار داریم. «حلقهی زنار» کجاست؟
دیگر رسیدهام به خانه. علیرضا قربانی میخواند:
«بگذار سر به سینهی من تا بگویمت
اندوه چیست؟
عشق کدام است؟
غم کجاست؟
بگذار تا بگویمت
این مرغ خستهجان
عمری است در هوای تو
از آشیان جداست…»
این «مرغ خستهجان» و هوا گرفتن و حکایتِ «آشیانه» به هم میریزد مرا. راهِ سرشک را میبندم. کلید میاندازم به در:
«بگذار تا ببوسمات ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمات ای چشمهی شراب
بیمارِ خندههای توام، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی، گرمتر بتاب…»…
|
مطلب مرتبطی یافت نشد.