این مرغ خسته‌جان، از آشیان جدا…

در راهروی زیرزمینی ایستگاه ساوث‌ کنزینگتون راه می‌روم. یک نفر ایستاده است ساکسفون می‌نوازد. بساطی جلوش پهن است و مردم سکه‌های‌شان را می‌اندازند آن تو به رسمِ سپاس یا یاری. این‌ها که در راهروهای قطارهای زیرزمینی لندن ساز می‌زنند یا آواز می‌خوانند (موسیقی زیرزمینی یعنی این!)، ‌از همه نوعی هستند. بعضی‌هاشان خیلی خوب‌اند. عابران هم عمدتاً فقط از جلوی این‌ها رد می‌شوند. در نتیجه فرصت شنیدن چیزی که کسی را تکان بدهد، اندک است. در حد چند ثانیه. تا جایی که هنگام رسیدن به بساطِ طرف صدای‌اش را شنیده باشی. بعضی وقت‌ها صدای ساکسفون، ویولون یا گیتاری آدم را تکان می‌دهد. همان چند لحظه شنیدن صدای ساکسفون برای هوایی کردن من کافی بود. دست به جیب‌ام برد و سکه‌ای را گذاشتم توی جعبه‌ی ساکسفون نوازنده و راه‌ام را ادامه دادم. ولی… ولی بعضی وقت‌ها برای این‌که حال‌ام خراب‌تر از این بشود که هست، کافی است یک آواز درست و حسابی با شعری جاندار گوش بدهم. تا به آخرش نرسیده رسماً دیوانه شوم. شجریان دارد می‌‌خواند: «بلبلی برگِ گلی خوشرنگ در منقار داشت…». آواز افشاری است. تارِ هوشنگ ظریف است گمان کنم. یا شاید جلیل شهناز. نمی‌دانم. فکر کنم هوشنگ ظریف است، نه شهناز. ولی این افشاری، از آن افشاری‌هاست. غزل، غزل تنعم است و حسرت. در برگ و نوا، ناله داشتن. نداشتن در عین داشتن. تهی‌دستی در توانگری. همه‌اش قصه‌ی ناز کشیدن است و بختِ برخوردار از نازنینان داشتن. همه داستان در نگرفتنِ آه و ناله و سوز و نیاز عاشق در دلِ معشوق است… ولی این که رنج نیست. این سوز، ذوقی دارد و لذتی. عاشقی با معشوقی داستانی دارد. حکایتی دارد. بده و بستانی دارد. ناز و نیازی هست. حتی اگر یار با او ننشسته باشد، اعتراضی نمی‌کند. خوش‌ است به گدایی و شناختنِ قدرِ پادشاهِ کامران!

رنج این‌جا شروع می‌شود که دردِ بی‌درمان داشته باشی. دردی که برای‌اش طبیب مدعی زیاد یافت می‌شود. دردی که درمان‌اش از هر کسی ساخته نیست. دردی که صعب‌العلاج‌ترین دردهای عالم پیش‌اش قصه‌ی کودکان است. مرگ؟ بزرگی این رنج، طعنه‌ای است بر حقارت مرگ. اما مرگ، تعریف می‌کند جای این درد و بقیه‌ی دردها را. کسی که نفهمد مرگ چطور تا به حال جایگاه‌اش را تعیین می‌کند، باقی مقام‌ها را هم سخت درک می‌کند. آه… بهاری دارد کمانچه می‌کشد. من این را تا به حال نوشته‌ام؟ که کمانچه‌ی بهاری آدم را تا مرز جنون می‌کشاند؟ یعنی یک پنجه‌ی استادانه و شیرین‌کار می‌خواهد که شوری در جانِ آدم بریزد و سودایی‌اش کند. بهاری، بهاری زنده‌یاد که خود زنده است، پنجه‌اش چنین بود. نیم ساعتی پیش‌تر با خودم زمزمه می‌کردم که: «ای قبله‌ی هر قافله! ای قافله‌سالارِ‌ من…» و آویخته بودم در او و با خود. حالِ‌ خوشِ غریبی بود. فکرش را بکن که آن قدر کوچک باشی، آن قدر هیچ باشی که مثل دانه‌ای خشخاش در کفِ دستی، دستِ کسی، باشی! فکر کن طفلی هستی که مادری، پدری، در آغوش‌ات گرفته است و گهواره‌ات را می‌جنباند. می‌پروراندت. لالایی برای‌ات می‌خواند. قصه برای‌ات می‌گوید. آواز برای‌ات می‌خواند… شجریان می‌خواند:
گر مریدِ راهِ عشقی، فکر بدنامی مکن!
شیخ صنعان خرقه رهنِ‌ خانه‌ی خمار داشت…

ماها چه چیزمان را رهنِ خانه‌ی خمار کرده‌ایم؟ همه چیزمان شده است گرفتاری و اسارت در بند نام و ننگ و آبرو! «جان سپاریم و دگر ننگِ چنین جان نکشیم…». جانی که نتواند دو سه روزی رسوایی و بدنامی و شکستِ نفس را پذیرا شود، به چه می‌ارزد؟
وقتِ آن شیرین قلندر خوش که در اطوارِ سیر
ذکر تسبیح ملک در حلقه‌ی زنار داشت!
ماها با همین دین هم ادا و اطوار داریم. «حلقه‌ی زنار» کجاست؟

دیگر رسیده‌ام به خانه. علیرضا قربانی می‌خواند:
«بگذار سر به سینه‌ی من تا بگویمت
اندوه چی‌ست؟
عشق کدام است؟
غم کجاست؟
بگذار تا بگویمت
این مرغ خسته‌جان
عمری است در هوای تو
از آشیان جداست…»
این «مرغ خسته‌جان» و هوا گرفتن و حکایتِ «آشیانه‌» به هم می‌ریزد مرا. راهِ‌ سرشک را می‌بندم. کلید می‌اندازم به در:
«بگذار تا ببوسم‌ات ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشم‌ات ای چشمه‌ی شراب
بیمارِ خنده‌های توام، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی، گرم‌تر بتاب…»…

بایگانی