نهنگی هم بر آرد سر، خورد آن آب دریا را
چنان دریای بیپایان شود بی آب چون هامون!
دور و برم را نگاه میکنم. سه چهار نفر دارند روزنامه میخوانند. یکی مجله میخواند. یکی دارد کتاب میخواند، کتاب داستان. یکی دارد با گوشی موبایلاش بازی میکند (همان کاری که خودم گهگاه میکنم). یکی دارد چرت میزند. پشتِ این چهرهها چیست؟ درون اینها چه نشسته است؟ ابلیس یا آدم؟ اهریمن یا فرشته؟ یا اصلاً هیچ کدام از اینها؟ شاید همه انساناند و گرفتار دردها و سرگشتگیهای مشابه. ولی اینها همه نرم و درشت دارند. نرمخوی و درشتخوی. من هم این وسط دارم گزارش تلاطمهای درون را مینویسم؛ نقد حال را. حتماً یکی هم دارد من را تماشا میکند و چیزهای مشابهی در ذهناش میگذرد. این آدمها چه هستند؟ همهشان ملعبهاند؟ همه بازیچهاند؟ هستی همهشان با نخی، به مویی بند است؟ خوب هست. معلوم است که هست. در هر چه بشود تردید کرد، در عینیت عریان و صریح مرگ تردید نمیشود کرد. از مرگ اگر غافل باشی یا نه، مرگ میآید. میرسد. با تمام شوکتاش. میآید و میگوید: «نقطه ته خط»! تعارف هم ندارد. ولی، لذتِ حیات به این است که مرگآگاه باشی و متبسم. متبسم بودن و مرگآگاه بودن است که سخت است. و این است سؤال: اینها که دور و برِ من نشستهاند، چند نفر مرگآگاهاند و متبسم و مبتهج در عینِ آگاهی؟ اصلاً خودِ من چنینام؟ شاید باشم. شاید نه. زمانی این غزل مولوی را صبح و شام با خود میخواندم: «من از که باک دارم خاصه که یار با من…» و در خیابان که گام برمیداشتم، انگار بر فراز عرش قدم میزنم. انگار دلیرتر از من در عالم نیست. و نبود. بیمِ از دست رفتن هیچ چیز نبود. شاید چون همه چیز، هیچ بود. اما آن حال هنوز هم هست. میآید و میرود. هنوز هم وقتی موجی، ورطهای میآشوبدم، همان غزل را با خود زمزمه میکنم و دلام قرصتر میشود. هر فتنهای که از راه میرسد، چنگ به همین ذکرها میزنم. دارم میرسم به خانه. موجخیز سوداهای توفانی به آخرِ خط شاید رسیده باشند. تا فردا. تا فردا شب. شاید تا ساعتی دیگر. شاید.
مطلب مرتبطی یافت نشد.