فرقی نمیکند آدم کجای دنیای باشد. مهم نیست در مسقط الرأسات زندگی کنی یا جای دیگری. مهم نیست که کجا خانه بگیری و کجا را وطنات کنی. هر جا که باشی، ذهنات و روحات به هزاران سوی و جهت میرود. «این سو کشان سوی خوشان، وان سو کشان با ناخوشان». همه طرف میروی. همه طرف میروم. اما آخر ماجرا تا بانگِ آشنای تو میآید، مثل مرغِ دستآموز به سوی تو میپرم. «همچون کبوتر ناگهان آهنگِ بامات میکنم». میدانی؟ یک جاهایی هست که آدم خوش است. آدم احساس امنیت میکند. یک جاهایی آشناست برای آدم. تاریک باشد یا روشن فرق نمیکند. وقتی آن تاریکی را هزار بار وجب به وجب پیموده باشی، تاریکیاش روشنایی است. «چه کنم؟ آهوی جانام سر صحرای تو دارد». اینها را داشتم توی راه در ذهنام بالا پایین میکردم. وقتی اینها را مینوشتم، به ذهنام رسید که آدم در اندیشه خانه میکند. در اندیشهای آشنا. در فرهنگی آشنا. بقیه را میآموزی. بعضیها میآموزند و دورتر میروند. بعضیها میآموزند و به اصلِ خود بر میگردند. بعضی بر میگردند، بعضی بر نمیگردند. حرجی بر هیچ کدام نیست. «پای آزادی چه بندی؟ گر به جایی رفت، رفت!». به کسی چه ربطی دارد که من رختِ اندیشهام را کجا پهن میکنم؟ به کسی ربطی ندارد که من خیمهی جانام را کجا میزنم! [با شما هم هستم آقا، بله، با شما، که مردم را
نافرهیخته و بیتربیت قلمداد میکنی فقط به خاطر اینکه جایی که تو دوست داری زندگی نمیکنند!] وقتی قرار است از دنیا من باشم و تو، وقتی قرار باشد من و تو روبرو و مقابل بنشینیم، وقتی که «گدایی به شاهی مقابل نشیند»، چه پروای عالم و عالمیان؟ عالَم که سهل است، عالِم هم محلی از اعراب ندارد اینجا. «شاهِ شوریدهسران خوان منِ بیسامان را». خیالی داریم خیالستان! خیالی که به طرفه العینی دو عالم را یک لقمه میکند. نکرد هم نکرد؛ مهم نیست! با همین خیال دنیا و عقبا را میگردیم و آخر بر میگردیم سر خانهی اول. باز هم قصهی بانگِ آشنای توست که «آید مرا شام و سحر از بانگِ تو بوی وفا». آخرِ کار من رگ و ریشهام در همین سنت و همین فرهنگ و همین حافظ و مولویای است که «خودم» میشناسم. همه همینجورند. این شناختِ خودشان از همه چیز، در قبض و بسط میافتد، ولی آن لحظات خصوصی و تجربهی شخصیشان مالِ خودشان است. من هم همینطور. من هم میشوم خیالستانی تنیده در عالمِ واقع. اگر عدل است و اگر ستم، ماجرایی است که بر همه میرود و «این حکایتی است که با نکتهدان کنند».
راهِ رفت و برگشتِ هر روزهی من، همراهی دارد. همنوایی دارد. ترانهسرایی دارد. همکلامِ گوشهایام شعر است. شعر حافظ، شعرِ مولوی. شعرِ من. شعرِ تو. شعرِ او. تار و پودم شعر. همهاش شعر. همهاش آیه و ترانه. ولی اینها برای بعضیها بیمصداقاند و معلق. کافی است یکی برایشان مصداق پیدا کند و بتواند این مصداق را با خودش تا جایی که میتواند بکشاند. آن وقت چه میشود! یا چهها که نمیشود! و قصهی من هر روزِ عمرم همین بوده است که از هنگامِ زادن تا وقتِ اجل، این مصداق دارد با من زندگی میکند. و چقدر بد است آدم شعرش بی مصداق شود. چقدر بد است که ندانی آیهات را برای چه داری میخوانی. چقدر هولناک است که آدم بیمعنا شود. ترسناک است که آدم قطباش را گم کند. چراغاش را گم کند. چقدر هراسناک است که ندانی معنی آنچه را که میخوانی و زمزمه میکنی. چقدر سخت است نتوانی با مرثیهای بگریی یا با ترانهای طرب کنی. برای اینها قبله میخواهی. قافلهسالاری میخواهی. آدم نمیشود هر روز دلبر و معشوقاش را تازه کند. هر روز نمیشود قبلهای تازه بسازی. عمرِ آدم قد نمیدهد. و چه خوش اقبالاند آنها که قبلهای دارند و سر بر آستاناش مینهند. بگذار دیوانگی هم بکنیم. بگذار شورش عقل را هم میدان دهیم. بگذار در قبله بودنات شک هم بکنیم. چرا نکنیم؟ مهم این است که هستی. هر جور که هستی، باش. فقط باش. به قولِ آن شاعرِ نازنینِ رفته: با توام ای لنگر تسکین! ای تکانهای دل! ای آرامش ساحل! هر چه هستی باش، اما باش! هر که هستی باش، اما باش! و مرو. «مرو که با تو هر چه هست، میرود».
پ. ن. ای شجریان! ای ناظری! ای تمام کسانی که تمامِ عمرم برای من قرآن و آیه و حدیث و شعر و ترانه و غزل خواندهاید. من اینجا ریشه دوانیدهام. ای تمامِ کسانی که مرا آویزانِ او کردهاید، بدجوری آویزانام کردهاید!