پول سلمانی را میدهم. میزنم بیرون. آدمها با سرعت از کنارم رد میشوند. احساس میکنم سوار اتوبوسام یا قطار و همه چیز دارد به سرعت از کنارم دور میشود. تازه میفهمم که این منام که با سرعت دارم بر میگردم اداره. هوا دم دارد. ابری است. گهگاهی چند قطره باران هم میبارد. ولی غلبه با ابر است و دم و رطوبت. هوا دلگیر است. دارد شب میشود. کلی کار روی دستام مانده. بر میگردم یادداشت قبلیام را میخوانم. حالام بد میشود که مجبور شدهام یک چیزی بنویسم که آخرش شده است ماجرای سیاسی روز. فکرش را بکنید که یکی که قرار است سلامت انتخابات آینده را تأمین کند و سرنوشت رأی و نظر ملت دستاش باشد، از همان روز اول، و از قبل از روز اول، با پررویی تمام دروغ گفته است. و بعد هم دو قورت و نیماش هم باقی است و میخواهد از هر کسی که این ادعای دروغاش را – که حالا گندش بیشتر در آمده و طشت رسواییاش از آسمان به زمین افتاده – آشکار کند، برود شکایت! آن هم برای چیزی که شکایت کردن ندارد. فکرش را بکنید که یکی بیاید بگوید من جراح متخصص مغزم و هر کس بگوید من جراح متخصص مغز نیستم، ازش شکایت میکنم! میشود تصور کرد که چقدر این حرف مسخره است. بگذریم. آدم حالاش بد میشود. به قدر کافی مصیبت داریم. این یکی هم شده قوز بالا قوز. رسماً دارند به ملت، به خدا، به دین، به اخلاق، به قانون و به تمام دنیا زباندرازی میکنند (دانشگاه آکسفورد پیشکش!) و برای همه شکلک در میآورند و میگویند هیچ غلطی هم نمیتوانید بکنید! مسخرهبازاری است به خدا. اینها را که میبینم، با خودم فکر میکنم که همان گفتوگوهای ساده و پیش پا افتاده و معمولی و روزمرهی ملت توی سلمانی دربارهی آب و هوا و محله و هزار کوفت و زهرِ مارِ سادهی دیگر، خیلی بهتر است از فکر کردن به این دلقکبازی وقاحتبار.
مطلب مرتبطی یافت نشد.