سؤال‌های قالبی، جواب‌های قالبی

ناهارم را می‌خورم. راه می‌افتم به سمت بانک. کارهای بانکی را که تمام می‌کنم، می‌روم سلمانی. همان آرایشگاه. یا هر چیزی. همان‌جا که آدم زلف‌هاش را کوتاه می‌کند. بیست دقیقه‌ای منتظر می‌نشینم تا نوبت‌ام بشود. عده‌ای زیر دستِ سلمانی که می‌نشینند، شروع می‌کنند به گپ و گفت‌وگو. بعضی‌ها با کلی هیجان. من خوش‌ام نمی‌آید از این کارها. حوصله‌ی آدم سر می‌رود. آخر که چی؟ با آدمی که اصلاً نمی‌شناسی، بنشینی بحث و گفت‌وگوی فلسفی-معرفتی و درد دلِ سیاسی بکنی؟ دخترکی که دارد گیسوان یک در میان سفید و سیاه‌ام را می‌ریزد زیر پای‌ام، می‌پرسد: «وسطِ کار آمده‌ای آرایشگاه؟ روزی چند ساعت کار می‌کنی؟ کارت چی‌ست؟» من هاج و واج می‌مانم – مثل همیشه – که آخر چه باید بگویم. یک چیزی سر هم می‌کنم. نیم بند. بخشی‌اش واقعی، قسمتی‌اش هم خیالی! بیچاره‌ها حتماً حوصله‌شان سر می‌رود. نصف این‌ طایفه مهاجر هستند. یا لهجه‌ی غلیظ دارند یا به زحمت انگلیسی حرف می‌زنند. بعضی از مشتری‌ها مثل من زیر دست استادِ سلمانی، در خیالاتِ خودشان غوطه‌ور نیستند. حرف می‌زنند. وراجی می‌کنند. حرف‌های تکراری و کلیشه از دهن‌شان می‌آید بیرون. و آدم می‌گوید چقدر بیکارند! ولی دارند زندگی می‌کنند ها. صدای رادیو بلند است. یک لحظه خیال می‌کنم این چیزی که دارد پخش می‌شود به انگیسی نیست. فکر می‌کنم چیزی است شبیه اسپانیایی یا فرانسوی. ولی نه. انگلیسی است. ناگهان یادم می‌افتد که سال‌هاست با قصد و نیت، هیچ رادیویی گوش نداده‌ام. چه فارسی زبان، چه انگیسی زبان. خودمانیم و خودمان. معلق وسطِ کار و درس. موجوداتی شده‌ایم فضایی انگار.

پول سلمانی را می‌دهم. می‌زنم بیرون. آدم‌ها با سرعت از کنارم رد می‌شوند. احساس می‌کنم سوار اتوبوس‌ام یا قطار و همه چیز دارد به سرعت از کنارم دور می‌شود. تازه می‌فهمم که این من‌ام که با سرعت دارم بر می‌گردم اداره. هوا دم دارد. ابری است. گه‌گاهی چند قطره باران هم می‌بارد. ولی غلبه با ابر است و دم و رطوبت. هوا دلگیر است. دارد شب می‌شود. کلی کار روی دست‌ام مانده. بر می‌گردم یادداشت قبلی‌ام را می‌خوانم. حال‌ام بد می‌شود که مجبور شده‌ام یک چیزی بنویسم که آخرش شده است ماجرای سیاسی روز. فکرش را بکنید که یکی که قرار است سلامت انتخابات آینده را تأمین کند و سرنوشت رأی و نظر ملت دست‌اش باشد، از همان روز اول، و از قبل از روز اول، با پررویی تمام دروغ گفته است. و بعد هم دو قورت و نیم‌اش هم باقی است و می‌خواهد از هر کسی که این ادعای دروغ‌اش را – که حالا گندش بیشتر در آمده و طشت رسوایی‌اش از آسمان به زمین افتاده – آشکار کند، برود شکایت! آن هم برای چیزی که شکایت کردن ندارد. فکرش را بکنید که یکی بیاید بگوید من جراح متخصص مغزم و هر کس بگوید من جراح متخصص مغز نیستم، ازش شکایت می‌کنم! می‌شود تصور کرد که چقدر این حرف مسخره است. بگذریم. آدم حال‌اش بد می‌شود. به قدر کافی مصیبت داریم. این یکی هم شده قوز بالا قوز. رسماً دارند به ملت، به خدا، به دین، به اخلاق، به قانون و به تمام دنیا زبان‌درازی می‌کنند (دانشگاه آکسفورد پیشکش!) و برای همه شکلک در می‌آورند و می‌گویند هیچ غلطی هم نمی‌توانید بکنید! مسخره‌بازاری است به خدا. این‌ها را که می‌بینم، با خودم فکر می‌کنم که همان گفت‌وگوهای ساده و پیش پا افتاده و معمولی و روزمره‌ی ملت توی سلمانی درباره‌ی آب و هوا و محله و هزار کوفت و زهرِ مارِ ساده‌ی دیگر، خیلی بهتر است از فکر کردن به این دلقک‌بازی وقاحت‌بار.

بایگانی