در راه که میآمدم به این سر به هوا بودنِ آدمی فکر میکردم و خیالی در من میآویخت. سودایی، هوسی چنگ در جانام میزد و از رفتنام وا میداشت. انگار یکی میکشید مرا که همانجا که هستم بنشینم. یکی از درون نهیب میزد که نشستن همان و ویرانی و فروپاشی همان. انگار جنگی در درونام بر پا بود. شهرام ناظری در گوشام میخواند که:
کشیدند در کوی دلدادگان
میانِ دل و کام دیوارها
با خودم میگویم چرا؟ مگر آزار داشتند؟ چرا قصدِ آزار دلدادگان آخر؟ چرا سوزاندنِ مهرورزان؟
انگار پاسخاش را دقایقی بعد میدهند:
فریبِ جهان را مخور! زینهار!
که در پای این گل بود خارها!
ولی چرا ما همیشه خارِ این جهان را میخوریم؟ ما از زمینی بودن تمنای آسمانی شدن کردیم. سودای سر بالا داریم و هر قدماش سوختن است و امتحان.
در خمِ زلفِ تو آویخت دل از چاهِ زنخ
آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد
میبینی؟ به سودای سر بالا، دست به رشتهای میزنیم و تازه میفهمیم بلای بزرگتری در کمین بوده است. خندهدار آن است که آنها که میدانند بعدش چه دامی برایشان نهادهاند، میگویند:
جانِ علوی هوسِ چاهِ زنخدانِ تو داشت
دست در حلقهی آن زلفِ خم اندر خم زد
یعنی همه چیز قوس میشود، دایره میشود. این دایره از زمین به آسمان میرود و باز به زمین میرسد. یعنی هبوط، عروج، هبوط! انصافاً خودت سرگیجه نمیگیری؟ دست از سر این بیچارگانِ حیران بردار!
هان… داشتم میگفتم. از آنکه سایه به سایهام میآمد. گاهی قدم تند میکنم و او عقب میماند. گاهی گذاشتهام شانه به شانهام بیاید. گاهی پیش افتاده است. حالا او دوست است یا دشمن؟ ظاهرش بدون شک دشمن است. هر چه میکند فریب است؛ همان «فریبِ جهان را مخور! زینهار!» برای او هم صادق است. این «او» در درونِ من است یا بیرون؟ ساختهی خیالِ من و ضمیر من است یا وجودی است قایم به ذات؟ این «او»، «زاییدهی پندارِ من» است یا همزادِ من؟ هر چه هست، هر کدام از اینها که باشد، کمندی دارد پر زور. و من خود را میکشم که از این کمند رها شوم. در این دشت، صیاد یکی نیست. یعنی ظاهراً یکی نیستند. صیاد زیاد است. کدامِ صیاد بهتر است؟ اصلاً قرار است ما صید باشیم یا صیاد؟ «صید بودن خوشتر از صیادی است»؟ واقعاً؟ ما شکاریم یا شکارچی؟ خوب است آهو باشی. خوبی است شیری در پیات افتد. اینگونه خوب است. ولی اگر آهویی باشی و روباهی، شغالی، کفتاری چنگال در دلات بیندازد، درد است! صیدِ او شدن خوب است، نه صیدِ هر صیادی. حال با این همزاد یا زادهی پندار و ضمیر، چه باید کرد؟ واقعاً، ما از دستِ تو یا از دستِ خود به کجا پناه ببریم؟ اصلاً پناهگاهی و مفرّی هست؟ نمیشود در این سیلخیزِ حادثه، لحظهی حضوری یافت؟ لحظهای برای بیخویشی؟ لحظهای برای طهارت و پاکی؟ نمیشود؟…
مطلب مرتبطی یافت نشد.