انکم و ما تعبدون من دون الله حَصَبُ جهنم انتم لها واردون (*)

نقطه‌ی عزیمت
خانه‌ی خیال‌ام جولان‌گاه بتان شده است. بتکده‌ای دارم تمام عیار! همیشه دنبال راهی گشته‌ام برای شکستنِ این بت‌ها. امروز فکر می‌کردم که این بت‌ها اصلاً از کجا می‌آیند که حالا باید شکست‌شان؟ پاسخ‌اش به این سادگی‌ها نیست. این خیال بسی کارها می‌کند. این خیال با عاشقان هست. با مؤمنان و زاهدان هم هست. عاشق، پیش از این‌که عاشق شود و حتی چشم‌اش به معشوق بیفتد (مقصودم نگاهِ مادی و فیزیکی است؛ برخوردِ حسی را می‌گویم)، معشوق را برای خودش ساخته است. معشوق از پیش وجود دارد. تنها کاری که برای‌اش می‌ماند یافتن سازگاری و هم‌خوانی معشوق با تصویر ذهنی‌اش است (یعنی: «بل کل ما میزتموه بأوهامکم فی أدق معانیه فهو مخلوق مصنوع مثلکم مردود إلیکم»؟). به تعبیر دیگر، مثل این‌که قبلاً عاشق لباسی را دوخته باشد و دنبال کسی می‌گردد که این لباس به تن‌اش برود! واقعیت البته با این تصویر و لباس فرق دارد. اتفاقاتی هم که می‌افتد به فراخور شخصیت و گنجایش عقلی و روحی عاشق، مؤمن یا زاهد فرق دارد (عاشق دین‌دار و بی‌دین ندارد؛ عاشق، عاشق است). می‌شود آرام آرام آن تصویر ذهنی و لباس از پیش دوخته شده را عوض کرد یا به دور انداخت. می‌شود خشک‌مغزانه تصویر و خیالِ خود را به آن معشوق تحمیل کرد. (این عشق و عاشقی هم زن و مرد بر نمی‌دارد؛ برای هر دو جنس پیش می‌آید؛ برای خدا و انبیا و اولیا هم قابل تعمیم است). ما از آن‌ها تصویری داریم و این تصویر را خود ساخته‌ایم. ما، به تعبیر قرآن، دوزخیان هستیم. دوزخی بودن چندان هم بد نیست. دوزخی بودن تقدیر ناگزیر ماست. ما همه دوزخی هستیم. همه از دوزخ عبور می‌کنیم: « وَإِن مِّنکُمْ إِلَّا وَارِدُهَا کَانَ عَلَى رَبِّکَ حَتْمًا مَّقْضِیًّا ثُمَّ نُنَجِّی الَّذِینَ اتقَّوا وَّنَذَرُ الظَّالِمِینَ فِیهَا جِثِیًّا» (سوره‌ی ۱۹، آیات ۷۱ و ۷۲) . عده‌ای از این دوزخ عبور می‌کنند و عده‌ای هم به زانو در می‌آیند.

نقطه‌ی بی‌نهایت… اتحاد
بی‌نهایت جایی است، مقصدی است که نمی‌توان هرگز به آن رسید. بی‌نهایت، افقِ‌ ماست. همیشه به سوی آن می‌دویم و هرگز نمی‌رسیم. نفسِ رفتن است که مهم است. و در خلالِ رفتن، بزرگ‌تر می‌شویم و خیال‌هامان بیشتر صیقل می‌خورد. شفافیت‌شان شاید بیشتر شود. شاید تیرگی‌ها زدوده شود. شاید درخششی پدیدار شود. این‌جاست که آدم می‌فهمد یعنی چه که:
«دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغان‌ام
با کافران چه کارت گر بت نمی‌پرستی؟»
و ما با کافران و مشرکان دم‌خور و دم‌سازیم. چه آن مشرکانِ رسمی و اسمی و چه این مشرکانِ به ظاهر مسلمان و مؤمن. من از استثناها حرف نمی‌زنم (در عصر عدم قطیت هستیم؛ پس جسارت نمی‌کنم با قاطعیت بگویم استثنایی وجود ندارد و همه مثل هم هستیم!). ولی نقطه‌ی بی‌نهایت کجاست؟ جایی است که از پیش‌ترها، بیش‌تر با معشوق، محبوب، معبود و یار متحد و یکی شده باشیم. جایی که واقعیت معشوق به واقعیتِ‌ ذهنی ما نزدیک‌تر شده باشد. می‌دانم که خودِ همین کلماتِ «واقعیت» و «واقعیتِ ذهنی»، مسأله‌ساز هستند. ولی با اغماض به این‌ها اگر نگاه کنیم، می‌شود کمی نزدیک‌تر شد به آن بی‌نهایت. همین. خیلی مهم است هر آدمی خودش بداند که خودش چه کسی است. ابتدایی‌ترین معنای «من عرف نفسه…» را همین بگیرید که بدانیم خودمان چه کاره‌ایم. مهم است بدانیم چه بتکده‌ای در خانه‌ی خیال‌مان داریم. لازم نیست جار بزنیم. هیچ لازم نیست تمامِ عالم و آدم بدانند چه بت‌هایی در ذهن و ضمیر داریم. کسی هم حق ندارد پرده از روی بت‌های ما بیندازد. آن‌که نافرجام‌های پرستش ما را خوب می‌شناسد و می‌داند بسیاری ازاین پرستش‌ها و عبادت‌های ما – همین «من دون الله‌»‌ها – هیمه‌ی دوزخ‌اند، پرده‌ی ستاریت‌اش بر بت‌خانه‌ی درونِ ما مهلتی است…

حالا که فکر می‌کنم می‌بینم که «به هیچ ذکرِ دگر نیست حاجت‌ام زین پس» (با پوزش از حافظ). از حالا انگار باید هر روز ذکر «لا اله الا الله» گفت. انگار هر روز یکی باید باشد که این بت‌ها را بشکند. «توحید بر ما عرضه کن، تا بشکنیم اصنام را». دریغ که وقتی توحید را هم عرضه می‌کنی، قصه‌ی ما مکرر می‌شود و باز بر سرِ خانه‌ی نخست مانده‌ایم! ما چه عاشقانی هستیم که معشوق را به قامتِ خیالِ خود می‌تراشیم؟ ما چه مریدانی هستیم که مراد را محبوسِ خیالِ خود می‌سازیم؟ (فرقی نمی‌کند که زمینی‌اش کنیم یا آسمانی). ما چه بندگانی هستیم که خداوند است گویی که بندگی ما می‌کند؟! هر روز، هر لحظه باید به خودمان انگار تلنگر بزنیم که این‌که تو می‌گویی، مبادا او نباشد! مبادا که این‌ها همه بر ساخته‌ی خیالِ تو باشد! و این هول با ما باقی است!

(*) إِنَّکُمْ وَمَا تَعْبُدُونَ مِن دُونِ الَّلهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ أَنتُمْ لَهَا وَارِدُونَ (سوره‌ی ۲۱، آیه‌ی ۹۸)

پ. ن. از این‌ها نوشتن نمی‌دانم که باعث عقوبت است یا ثواب. تنها می‌دانم که باید این‌ها را نوشت. باید این تلاطم‌ها را بازگو کرد. باید از این موج‌های پست و بلندِ هستی گفت و گر نه آدمی را می‌بلعند. و گر نه آدمی زیاد خودش را جدی می‌گیرد. وقتی خودت را بیش از آن‌چه باید جدی گرفتی، آرام آرام آزارت به دیگران می‌رسد. فکر می‌کنی مسئول نجات بقیه هستی، در حالی که خودت داری دست و پا می‌زنی و لحظه به لحظه بیشتر فرو می‌روی. یکی بیاید ما را برهاند!

 پ. ن. ۲. (مهم): اول می‌خواستم این را بنویسم. حالا می‌نویسم. از اول تا آخر این نوشته، یعنی در تمام طول مدتی که این را می‌نوشتم، ترانه‌ای گوش می‌دادم که به عقل جن هم نمی‌رسد موقع نوشتن این مطلب، من چنان چیزی گوش می‌داده‌ام. ولی آن آهنگ «ربط وثیق و مضمونی» با این نوشته داشت. شاید ده بار از اول آن ترانه را گوش دادم (به رغمِ تمام کسانی که فکر می‌کنند هر موسیقی‌ای باید عرفانی و آسمانی و خدایی باشد تا آدم را یاد دین و ایمان بیندازد، ما هم به ایمان فکر می‌کنیم هم به بت‌پرستی و ساقی سیمین ساق!).

بایگانی