سخت است آدم بفهمد، بعد از سالها، که چه کلاهِ گشادی سرش رفته است. سخت است بعد از عمری سگ دو زدن بگوید: «این همه رنج کشیدیم و نمیدانستیم / که بلاهای وصالِ تو کم از هجران نیست». تازه اینجور اگر باشد خوب است. چون به وصالی رسیدهای و بلایاش را میچشی. گاهی آدم کارش از حسرت و حیف میگذرد و میبیند که «چهل سال» رنج و غصه میکشد، ولی هر آنچه به دستاش میآید از همان اول، جای دیگری مهیا میشده. یکی بلند میشود میرود پی کسبِ علم، میرود دانشگاه، درس میخواند. سفر میکند، دنیا را میگردد و میبیند، سیر آفاق و انفس میکند، سرد و گرم روزگار را میچشد. پلشتیها و زیباییهای زندگی و آدمیان را میبیند. اما آخرِ کار، میبیند که به همان چیزی میخواسته برسد که یک پیرزن بیسواد روستایی در کنجِ مطبخِ دودزدهاش در خانهای محقر به آن رسیده است! برای آن پیرزن، بازی و هیاهو و خندههای سرخوشانهی نوهاش، شاید، تمام چیزی باشد که از زندگی میخواهد! ولی ما؟ ما چه میخواهیم؟ یعنی قصه، قصهی «دینِ عجائز» است فقط؟ آری، یک بخشاش هست. ولی نه همهاش. سؤال اینجا روشن میشود که اگر به گذشته برگردیم و فرصت انتخاب داشته باشیم که تحصیل کنیم، کتاب بخوانیم، فیلم ببینیم، دنیا را بگردیم، بزرگتر شویم و پنجرهای تازهای به روی جهان داشته باشیم، آیا ترجیح میدهیم به امید همان چیزی که احتمالاً آن پیرزن ممکن است به آن برسد، قمار کنیم و به همهی اینها پشت پا بزنیم؟ من اگر باشم قطعاً چنین قماری نمیکنم. ولی میدانم که در هیچ کدام از آن راهها تضمینی صد در صد نیست. خط امانی نیست. هیچ معلوم نیست عاقبت به خیری در این است یا آن. زندگی یعنی خطر کردن. مثل ایمان. حالا اگر زندگیات با ایمان گره خورد، چه بهتر. خوبتر میشود. شیرینتر میشود. تحملپذیرتر میشود. برای بعضیها نمیشود. برای عدهای ایمان، ایمانی که نفسنفساش گره خورده است به شک و تردید، ایمان نیست. بلای جان است. ایمانی که همهاش بر پایهای سوء ظن باشد، نداشتناش بهتر! با ایمان باید به صدق و درستی برخورد کرد. با ایمان نمیشود با پدرسوختگی رفتار کرد!
ولی ما همه زیانکاریم. سخت زیانکار. نه تنها برای اینکه ممکن است کلاههای گشادی سرمان رفته باشد. زیانکار به خاطر اینکه در «هر» موقعیت و مکانی که باشیم، یک دنیا «فرصت» را الکی الکی میسوزانیم و به باد میدهیم. از مهمترینهایاش این است: فرصت دوست داشتن و فرصت بیانِ دوست داشتن. فرصتِ عاشقی کردن. فرصت حرف زدن از عاشقی. آدمی که هر لحظه ممکن است سرش را بگذارد زمین و بمیرد، باید آن قدر شهامت داشته باشد که به کسی که حقیقتاً دوستاش دارد، هر تعداد بار که میتواند، بگوید: «فلانی! دوستات دارم، خیلی!». و اینهاست که مهم است. اینجور فرصتهاست که برای کشتی بیلنگرِ توفانزدهای مثل آدم مهم است. کارهای مهم دیگری هم البته هست. ولی این «سّر حکمت» مهم است که به یادِ آدم باشد. علم، علمی که باعث نخوت و رعونت شود یک چیز است و «دانش» و «حکمت» چیز دیگر. اینکه ناصر خسرو میگفت:
اگر تو از آموختن سر بتابی
نجوید سرِ تو همی سروری را
بسوزند چوبِ درختانِ بیبر
سزا خود همین است مر بیبری را
برای من الگوی مهم است. برای آن پیرزن روستایی هم. او هم میتواند به این دانش و حکمت و آموختن برسد. درجاتاش فرق میکند البته…. به خودم میگویم: «بطالتام بس! از امروز کار خواهم کرد!». سعی میکنم یک جور آویزان شوم به این نردبان. سعی میکنم این حکمت از جلوی چشمام دور نشود. ابلیس آدمنما هم در دنیا زیاد است. نارفیقان هم هستند. رفیقان البته مددکارند. اهل اشاره و اهل ذکر هم هستند. دنیا پر است. خالی نیست. ما تنها نیستیم. همه سوار یک کشتی هستیم. باد میآید. ابرها آسمان را پوشاندهاند. دریا کف به لب دارد. توفان نزدیک است. توفان همیشه نزدیک بوده است. ما همیشه در میانهی توفان بودهایم. پس چرا فکر میکردیم هر توفانی، توفانِ تازهای است؟ سقف دارد بالای سرم میچرخد. بروم تا نخوردهام زمین!
ولی ما همه زیانکاریم. سخت زیانکار. نه تنها برای اینکه ممکن است کلاههای گشادی سرمان رفته باشد. زیانکار به خاطر اینکه در «هر» موقعیت و مکانی که باشیم، یک دنیا «فرصت» را الکی الکی میسوزانیم و به باد میدهیم. از مهمترینهایاش این است: فرصت دوست داشتن و فرصت بیانِ دوست داشتن. فرصتِ عاشقی کردن. فرصت حرف زدن از عاشقی. آدمی که هر لحظه ممکن است سرش را بگذارد زمین و بمیرد، باید آن قدر شهامت داشته باشد که به کسی که حقیقتاً دوستاش دارد، هر تعداد بار که میتواند، بگوید: «فلانی! دوستات دارم، خیلی!». و اینهاست که مهم است. اینجور فرصتهاست که برای کشتی بیلنگرِ توفانزدهای مثل آدم مهم است. کارهای مهم دیگری هم البته هست. ولی این «سّر حکمت» مهم است که به یادِ آدم باشد. علم، علمی که باعث نخوت و رعونت شود یک چیز است و «دانش» و «حکمت» چیز دیگر. اینکه ناصر خسرو میگفت:
اگر تو از آموختن سر بتابی
نجوید سرِ تو همی سروری را
بسوزند چوبِ درختانِ بیبر
سزا خود همین است مر بیبری را
برای من الگوی مهم است. برای آن پیرزن روستایی هم. او هم میتواند به این دانش و حکمت و آموختن برسد. درجاتاش فرق میکند البته…. به خودم میگویم: «بطالتام بس! از امروز کار خواهم کرد!». سعی میکنم یک جور آویزان شوم به این نردبان. سعی میکنم این حکمت از جلوی چشمام دور نشود. ابلیس آدمنما هم در دنیا زیاد است. نارفیقان هم هستند. رفیقان البته مددکارند. اهل اشاره و اهل ذکر هم هستند. دنیا پر است. خالی نیست. ما تنها نیستیم. همه سوار یک کشتی هستیم. باد میآید. ابرها آسمان را پوشاندهاند. دریا کف به لب دارد. توفان نزدیک است. توفان همیشه نزدیک بوده است. ما همیشه در میانهی توفان بودهایم. پس چرا فکر میکردیم هر توفانی، توفانِ تازهای است؟ سقف دارد بالای سرم میچرخد. بروم تا نخوردهام زمین!
مطلب مرتبطی یافت نشد.