۲. آدم میتواند مغلق بگوید. میتواند زبان و بیاناش را تماماً بسپارد به حافظهاش که همهی دفینههای خیال را بیرون بکشد تا حالاش را بنویسد. اما این حال، این تجربه، این ذوق، این درک، این دریافت برای من امروز تنها در دو نام قدسی خلاصه شد؛ دو نامی که ساعتها ذکر حلقهی تسبیحام بود (بله، رشتهی تسبیحام به حقیقت امروز پاره شد!). این دو نام، ترجمانِ حالِ من بودند: سلام و مؤمن! سلامی که مژدهبخش سلامت و صلح و آسایش درون و برون بود؛ و مؤمنی که هم ایمان میبخشد و هم امنیت. این حس امنیت و سلامت، این حس بودن در سایهی کسی – نه هر ناکسی – این حس، حسی بود نو، تازه، بدیع. این از آن مواجیدی است که هرگز نیازموده بودم، بی هیچ اغراقی. آن یک ساعتِ میهمانی، آن یک ساعت نشستن در ضیافتِ نگاه و سخنِ تو چندان که به درنگ در بنِ دندانِ جان مزمزه شده، نشئهای در جان انداخت که هیچ شراب مردافکنی نصیبِ کسی نتواند کردن (و من این معنی را نیک میدانم و میشناسم!). گویی ناگهان پس از یک بیماری دراز، سلامت باز آمده باشد و نقاهت سپری گشته. گویی سینهات گشاده شده است. گویی باری از دوشات بر زمین نهادهاند. گویی قدم به قدمِ مصطفی این آیات را چشیدم که: الم نشرح لک صدرک؟ و وضعنا عنک وزرک؟ گویی وحی را آزمودم، تازه تازه. گویی هُرمِ کلماتِ وحی بر لبانام جاری شده باشد پس از شنیدنِ مستقیمِ آنها! گویی … نه، همین است، گویی حاجی از حجاش بازگشته و یکایک مناسکِ زیارت به جای آورده باشد و هنگام بازگشت، آدمی دیگر شده باشد! گویی… مو به مو، این ابیات آن قصیدهی اعترافیهی ناصر خسرو را آزمودم که: ای خوانده بسی علم و جهان گشته سراسر… تا آنجا که میگوید: «ما جرم چه کردیم نزادیم بدان وقت؟ / محروم چراییم ز پیغمبر و مضطر؟» و به عیان دیدم که اگر حرمانی هم هست، از این یک وجه نیست! و گویی یکجا تمام انبیا با هم در مجلسی آسمانی به میهمانی زمین آمده باشند… بگذریم.
۳. همان که گفتم، مغلقگویی و شطاحی موقوف! حالِ خوشی بود. حالِ رهایی، حالِ آزادی، حالِ آزمودن و دیدن و چشیدن ولایتِ مولا. حالِ باز شدنِ «بند رقیت» از پای جان. حال که خوش میشود، یادِ دوستان فراوان میرود. خویشان، دوستان، رفیقان، نازنینان، رفتگان و ماندگان (و حتی نامدگان)، به قطار از پیش چشمانام رژه میرفتند آنگاه که حضوری بود و اشکِ شوقی و نالهای شکسته در گلو. و حاصلِ صفای باطن هر کسی، به هر آیینی یا به هر ضد-آیینی که باشد، همین لحظات نازکیِ دل و جان است. و همین نازکای جان است که آدمی را همچون حریر میکند. آدمی را نازک میکند. آدمی را شفاف میکند. آدمی را سبک میکند. و سبکی است که پرِ پرواز میدهدت. و همین حال است که خوش است. همین نفسِ بیخویشی است که حاصل کارگهِ کون و مکان است. همین است که اگر روزی کار جهان سرآید، بی آن، نقش مقصود از این کارگه نخوانده رفتهای! همین بیخویشتنی. همین رهایی. همین غیبت بغض و کینه. همین زلالِ جاری صلح و امنیت.
۴. و اما قیامت… هر چه هست در همان آیهی بالاست. همان است قیامتی که رفت و قائم، خروشی در جانِ مردهی… در جانِ مردگان انداخت! همین که «طاعتِ قیامت به شرط رفعِ تعیین اوقات کنند». و این نکتهای است که هر خاطری در نیابد!
۵. و آخرِ کار، تبسمی میماند به پهنای صورت! تبسمی که به دست، به انگشتانِ خویش، نشاناش دادی که: در این دین، در این آیین، نشانی از غم نیست. غم برای ما نیست. غم از جانتان دور باد. شاد باشید و تبسم بر لب داشته باشید. این طریقه، طریقهی شادمانی است که شادی نعمتِ خداوندی است و شکرانهی این نعمت، دست افشاندن و پای کوبیدن است. که «چشمِ کوران آن خسارت را بدید». وقتی خسارتی نباشد، همه شادی است و طرب. پس «به شادیِ رخِ گل، بیخِ غم ز دل بر کن»!
۶. و … و تو چه شیرینی! «شاهِ شمشاد قدان، خسروِ شیریندهنان»ی. هر چه که باشد، ما از تو نصیبِ شیرینی و حلاوت بردهایم. من از تو شیرین گشتهام. من به آواز لالایی تو در خواب رفتهام و دستِ تو گهوارهام جنبانده است. پس جای حیرت نیست اگر «کاهِ سرگشته را کهربا میکشد». هست؟ و آری تو خود به زبان و بیپرده گفتی که: «تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود»؟ و ما هم خواستیم. طلب کردیم. و اجابتاش بر تو باد: شأن سلیمانی را! حکمتِ سلیمانی و «رب زدنی علما» را و ملکتِ سلیمانی را! هم منطقالطیری باید تا «سلیمانِ لسین معنوی» باشیم و هم خاتمی باید که جهان به زیر این نگین باشد. باقی را خود بهتر دانی. هر چه خواهی کن!
۷. و مشکل؟ عظیمترین گردنه و صعبترین عقبه در این راه، خودِ منام! خودِ خویشتنِ من! خودِ تنِ من و خودِ جانِ من! این من را از میانه بردار. آن وقت ذوالفقاری در کفام نه و به میدانام فرست تا جگرآوری کنم برایات. این من را بستان تا زهر را بسان انگبین در کام گیرم و باکام از هیچ ذیوجودی نباشد، «خاصه که یار با من»!
۸. شادم از تو، و شادم از او که مرا در این میانهی واقعه، استظهاری بود.
(*) به روزِ واقعه، تابوتِ ما ز سرو کنید / که میرویم به داغِ بلندبالایی. (حافظ؛ حافظِ خودم، نه حافظِ دگران!)
مطلب مرتبطی یافت نشد.