آن روزِ همایون…

اگر ننویسم گویی تجربه‌ی لحظه‌های ناب‌ام گم می‌شود؛ لحظه‌هایی دیریاب که در این غبار برپا خاسته به سادگی گم می‌شوند و ته‌نشین آن لحظات نبرد را هم به باد می‌دهند. هوا بوی یوسفِ کنعانی دارد و یعقوب‌وار مضطرب‌حال‌ام و آشفته‌دل… و دل‌سوختگی را چاره‌ای گویی نیست… «هر دم آید غمی از نو به مبارک‌بادم». هر روز غصه‌ای تازه و قصه‌ای نو. هر روز، حدیثِ درازدستیِ کوته‌آستینان. هر روز، حکایتِ این گُلی که هر دم در دستِ بادی است و جانِ رشک‌آلودِ ما که مدام می‌خواند: «یارب مبادا کامِ رقیبان»… ولی می‌شود به رازِ چشمان‌ات و رمزِ سخن‌ات فکر کرد، می‌شود خود را رها کرد در همان حالِ خوش کودکانه، یا همان هوای پریشانِ «یک لحظه سایه از سرِ ما دورتر مگیر» و دل خوش داشت به همین نَفَسی که لابد باید غنیمت باشد. و که می‌داند که من در حضور تو می‌نشینم اما بارِ سنگین آرزوها و امیدهای قومی، ملتی، جماعتی بر شانه‌ام سنگینی می‌کند؟ که می‌داند که هر اندازه در این مَرْغ‌زار، شوقِ با تو بودن لذتی ژرف داشته باشد، رنجِ آن «مرغانِ زار» که در قفس‌اند و عمری است نقشِ گل بر دیوارِ قفس زده‌اند، کامِ هر صاحب‌دردِ هوشیاری را تلخ می‌کند و هر مستِ حضوری را به آگاهی و رنج می‌کشاند؟ که می‌داند که نه به خود توانیم اندیشیدن و نه به دیگری؟ که می‌داند که عمقِ حرمان ما را چگونه می‌توان سنجیدن؟ که می‌داند که این فریاد که از عمقِ تاریخ در ضمیر ما طنین‌انداز است، رنجی است هزارساله، و حاصلِ عشقی هزارساله؟ و چرا نصیبِ عده‌ای از عشقِ تو سرور است و بهجت و حظِ گروهی خون خوردن است و خاموشی؟ و چرا «کوکبِ بختِ مرا هیچ منجم نشناخت»؟ چه شد که رقیبان هر روز چنین می‌تارانندمان؟ چه شد؟ ما را چه افتاده است که تنها چاره‌ی ما آهِ جگرسوز شده است و صیحه‌ی سینه‌گداز؟ تو که نیک می‌دانی نه در این جهان نه در آن جهان نه در هر جهانی غمی نیست ما را. ما به همان خیالِ تو هم خوش‌ایم و با همین خیال قانع بوده‌ایم و چه گدا همت بودیم! اما روزگاری است، قرنی است، هزاره‌ای است که بیش از خیال از تو می‌طلبیم و ناگهان آفتابِ تو از مشرقِ جامِ دگران طلوع می‌کند!

گفتم می‌شود خدمت کرد. می‌شود سگی بود بر درِ سرای تو.. می‌شود آمد و رفت رقیبان و مهمانان را از دور دید. ولی دریغ که حتی به سگی شاید نگذرانندت! و خدا را، دادِ ما از این قوم بستان! و این تظلم را بشنو، هر چند در سکوت! و ما هر چه بخواهیم و خواهیم خواست، این تظلم را از خاطر نخواهیم برد (اگر از یاد بردیم، تو هم‌اکنون شنیده‌اش گیر)! ساعتی می‌شود از خود جدا شد… می‌شود اوج گرفت و با تو بود. خلوتی ساخت که ما باشیم و تو. من باشم و تو. و هیچ نباشد و همه غایب شوند و آن‌گاه نه غمِ این ماند، نه اندوهِ آن. می‌شود مستِ جذبه شد… ولی، هیچ کس اگر نداند، من می‌دانم و تو می‌دانی که این‌ها میانِ ما و تو قصه است، قصه! تا کی از این افسانه‌‌ها؟ تو می‌دانی که جایی که تیغ بر می‌کشند و آن دم که بادِ استغنا می‌وزد (و این باد هم‌اکنون می‌وزد)،‌ این نیرنگ و رنگِ ما و من به هیچ نمی‌آید! تو می‌دانی که نامه‌سیاه‌ایم. و اگر دیگران هم نامه‌سیاه باشند یا نباشند چه باک؟ دردِ این است که: ما هر چه هستیم همین‌ایم و از تو هستیم! ما خار یا گیاه یا سوسنِ روییده در همین باغ‌ایم! ما را چه می‌کنی؟ بر می‌کَنی؟ می‌سوزانی؟ می‌پرورانی؟ هر چه می‌کنی، بکن! ولی قصدِ هجران مکن! قصد چشاندنِ این دوری مکن! قصد عزت بخشیدن رقیبان و خوار کردنِ حبیبان مکن، هر چند حبیبانِ درشتی باشند و درشتی کنند چون خار!‌ تو که می‌دانی که «نبضِ عاشق، بی‌ادب بر می‌جهد»،‌ پس ما را به جمعِ طایفه‌ای مبر که در این هیاهو و آشوب درون، در این زلزله‌ی جان، در این قیامتِ کبرا، ما را به ادب می‌خوانند! پس بگذار ما را که ادب را از تو بیاموزیم و با تو بیاموزیم نه از دیگران و با دیگران! … «ای منعم! آخر تا چند باشیم / بر خوانِ وصل‌ات از بی‌نصیبان؟» چند باید برای تو نوشت؟ بگویم که: «هم نادیده می‌بینی و هم ننوشته می‌خوانی»؟ اگر چنین نبود چه؟ اگر من مغبونِ این گمان شدم چه؟ چرا نشود و نتوان چون کودکی فغان و زاری کرد و شیرِ لطفِ تو را طلب کرد؟ چرا؟ و تو می‌دانی که یک نفس اگر نگاه کنی، دو عالم را به آهی خاکستر می‌توانیم کرد. تو می‌دانی که چه کوره‌ای را،‌ چه تنوری را، چه آتشفشانی را سال‌ها خاموش و آرام با خود آورده‌ایم و کشانده‌ایم! و تو می‌دانی که این دوزخ را به همراه صدها مار و عقرب در درون راه برده‌ایم و مدام زهر خورده‌ایم و تلخی کشیده‌ایم. پس تو تلخی مکن! تو که سراپا نازی و یکسره راز! و هر روز، برای دل زمزمه می‌کنم که:
ای مرغِ گرفتار! بمانی و ببینی
آن روز همایون که به عالم قفسی نیست!

و کجاست بازرگانِ ما که به طوطیانِ هندوستان خبرِ محبسِ ما را ببرد؟ کدام طوطی؟ کدام هند؟ کدام رفیق؟… بوی توفان می‌آید. صدای تندباد است. و کج‌خلقی‌ها و درشتی‌ها به این سو و آن سو می‌کشاندم و … یعقوبِ تیره‌چشم را هوایی که یوسف در آن نفس می‌زند، مضطرب کرده است. و یوسف کی‌ست؟ ما یا تو؟ یعقوب کی‌ست؟ ماییم که عمری است در بنِ چاهی نگون مانده‌ایم از دسیسه‌ی نمامان؟ یا تو که… می‌بینی چطور سرِ رشته را گم می‌کنیم و اول و آخرمان یکی می‌شود؟ می‌بینی بعد از این همه نقش و صنعت چطور به صحرای خُل‌بازی می‌زنیم؟ … یعنی تا فردا می‌توان تاب آورد؟ یعنی به فردا می‌رسیم؟ و به پس فردا؟ یعنی رسیدنی در کار هست اصلاً؟ یعنی همین نیم‌روزِ بر جا مانده، ما نیمه‌جان و خشک‌لب، سود و سرمایه را به باد نخواهیم داد؟ وه که بیزارم، سیرم از قصه گفتن و حکایت کردن! بیا و تمام کن این همه شکایت را! به ستوه آمدیم از این هم گِلِه (دور از گوش رقیبان؛ کر باد گوش رقیبان! کور باد چشمِ رقیبان!). «بیا و این غزلِ کهنه را تمام کن». بیا و این قصه‌ی تکراری ما را ختم کن! بیا! «بیا، بیا دلدارِ من، در آ، در آ در کارِ من». بیا، بیا، «ای یوسفِ کنعانِ من!». ذله شدیم بس‌که گفتیم بیا و دیده بر در دوختیم. تو هم خسته شدی بس که من نوشتم! یعنی می‌خوانی این‌ها را؟ واقعاً می‌خوانی؟ یا بازی داده‌ای ما را؟ و می‌دانی که ما بازی‌خورده هم اگر باشیم، هنوز گرمِ بازی می‌مانیم و تجاهل می‌کنیم؛ پس نفسی، نیم‌نگاهی، چشمی از مغرب، به مشرق بینداز! … «سوختگان بر سرِ ره منتظرند».

بایگانی