ایمان…
۱. حالِ خونین دلان که گوید باز؟ وز فلک خونِ خُم که جوید باز؟… ۲. قالوآ آمنا برب العالمین رب موسیٰ و هٰرون…و أورثنا القوم
۱. حالِ خونین دلان که گوید باز؟ وز فلک خونِ خُم که جوید باز؟… ۲. قالوآ آمنا برب العالمین رب موسیٰ و هٰرون…و أورثنا القوم
ز پگاه میرِ خوبان به شکار میخرامد…
ما شبی دست بر آریم و دعایی بکنیم. حالا ببین!
میگوید: «خیلی شطاحی کردی! داری پر رو میشوی! برو بخواب! فردا کلی کار دارم. آدم هم زیاد است. بگذار کارمان را درست تمام کنیم! موی
کرانهی بیابان، ناپیدا. ما تشنه و راه دراز. جگرها تفدیده. پس کی به فریاد میرسی؟
۱. ای که میانِ جانِ من تلقینِ شعرم میکنی گر تن زنم، خامش کنم، ترسم که فرمان بشکنم! ۲. «و اذا سألک عبادی عنی فانی
اگر ننویسم گویی تجربهی لحظههای نابام گم میشود؛ لحظههایی دیریاب که در این غبار برپا خاسته به سادگی گم میشوند و تهنشین آن لحظات نبرد
خدایا! پس ما کی آدم* میشویم؟ * این «آدم» را به هر معنایی که از آدم میشود تصور کرد با تمام بارهای رمزی، اسطورهای، نمادین