شکرِ آنرا که تو در عشرتی ای مرغِ چمن
به اسیرانِ قفس مژدهی گلزار بیار
به وفای تو که خاکِ رهِ آن یار عزیز
بی غباری که پدید آید از اغیار بیار
روزگاری است که دل چهرهی مقصود ندید
ساقیا آن قدحِ آینهکردار بیار؟
میشود هنوز از «جور رقیب» نالید؟ (رقیب یعنی آنکه میان عاشق و معشوق فاصله میاندازد نه آنکه با عاشق رقابت میکند). شدنی است، آری. اما شرایطی دارد که در آن شرایط میتوان از جور رقیب در همه حالی گذشت. ولی امان از این حسرت. فریاد از این حرمان! همین که عاشقِ سوختهدل را وا میدارد از سر سوز بگوید:
ای که مهجوری عشاق روا میداری
بندگان را ز برِ خویش جدا میداری
تشنهی بادیه را هم به زلالی در یاب
به امیدی که در این ره به خدا میداری
دل ربودی و بحل کردمت ای جان لیکن
به از این دار نگاهاش که مرا میداری
ساغر ما که حریفان دگر مینوشند
ما تحمل نکنیم ار تو روا میداری!
ولی… «ساغرِ ما»؟ اساساً از کی ما صاحبِ ساغری اختصاصی بودیم؟ از کی ما را از جرعهی زلالِ تو نصیبی بوده است؟ گاهی اوقات آدم باورش میشود که سزاوار بیش از این نیست و حرمان همان نصیب ازلی است. ولی دلمان به همین امیدی خوش است که در پردهی غیب نهان است! یعنی تو بندگان را به همان وضعِ دگران میداری؟ یا بندگی تعریفی دیگر دارد؟ که هر چه این خیلِ سرگشته و حرمان زده میکنند مقبول نمیافتد و مدام باید این سوختگان اشکریزان مناجات کنند که:
چه جرم کردهام ای جان و دل به حضرتِ تو
که طاعتِ منِ بیدل نمیشود مقبول؟
ولی چه سود؟ آخرِ کار هم باید دردمندانه بگویی که:
هر چه هست از قامتِ ناسازِ بیاندامِ ماست
ورنه تشریفِ تو بر بالای کس کوتاه نیست!
آخرالامر متهم و مغبون ماجرا همین عاشقِ پاشکستهی دایرهی قضاست! دایرهی قضا، آری. دایرهای که سالهاست در آن سرگردانایم. ما شدهایم مثل قومِ موسی که چهل سال سرگردان تیه بودند. ما همان سرگشتگان بیابان هستیم که جرممان هم هنوز معلوم نشده است! شاید یکی در همان نسلهای پیشین جنایتی عظما کرده است که قومی، ملتی، جماعتی امروز باید تاواناش را پس بدهد! این شکایت را از که باید به کجا برد؟ ولی… هنوز باید گله کرد از غصه؟ شاید نباید! ولی چه سود که خیل لشکرِ غم مهیب است و:
ز بام و در همه جا سنگ فتنه میبارد
کجا به در برمت ای دلِ شکسته کجا؟
و حدیث اول و آخرِ ما همین شکستگی دل است، شکستگی دل! شاید این چند روز آتی، هر چه اگر نصیبمان نشد، دستکم دلی شکسته حاصل شد! شاید فردای محشر تو خریدارِ همین دلشکستهی حرمان دیده و حسرتکشیده شدی. این روزها اشک حسرت در چشم داریم و آرزویی که دلِ خویش بر سر آن بر باد خواهیم داد! امروز مدام با خود میگفتم که تا اینجا همین دلسوختگی است که حاصل ماست. پیرامون خود را که مینگرم، دیگران حاصلشان شوق است و شادی. اشکِ آنها از شوق است و اشکِ ما از حسرت! دریغا بر ما و دریغا بر سرنوشتِ رقمزده در خونِ ما! ما استغاثهی خود را به نزدِ تو آوردیم. تو دانی و ما. تو دانی و دلِ ما. تو دانی و حسرتِ ما. تو دانی و حرمانِ ما. تو دانی و رنجدیدگی و مظلمهی ما. تو دانی و حیرتِ ما. تو دانی و غربتِ ما.
هر می لعل کزان دست بلورین ستدیم
آبِ حسرت شد و در چشمِ گهربار بماند!
مطلب مرتبطی یافت نشد.