این فردِ بی‌لنگر!

لب لباب مثنوی و گزیده‌ی شمس شفیعی کدکنی سال‌هاست که همدم من بوده‌اند و شاید در اکثریت قریب به اتفاق سفرهای‌ام به هر جای دنیا همراه‌ِ من بوده‌اند. سال‌ها پیش، روی صفحه‌ی اول هر دوی این‌ها بیتی را از یکی از شعرهای قیصر امین‌پور مرحوم نوشته‌ بودم:
هر آن‌که بی تو سفر کرد طعمه‌ی موج است
چرا که در شب توفان چراغ را گم کرد

این نکته را و چراغ‌داری روح‌های بزرگ و درخشانی مثل مولوی را به ویژه این‌جا، در لندن و خارج از فضای مألوف وطن بیشتر و عمیق‌تر حس می‌کنم. این‌جا که مردم سخت تمایل دارند به فردگرایی و گسستن همه‌ی رشته‌ها و پیوندهای تعلق. ولی برای من قصه، قصه‌ای تازه و این‌جایی نیست. سال‌هاست که انس با این جان‌ها فربه و مجرب، دست‌ام را در تنهایی‌ها و تاریکی‌ها گرفته است و چه بسا همواره این‌ها برای من تازیانه‌ی سلوک بوده‌اند. آدم می‌شود از سرِ نخوت بگوید که همه‌ی این راه‌ها را می‌خواهد خودش برود تا بیاموزد. و البته بهانه‌اش و پوشش‌اش «آزادی» است. برای من آزادی، معنای‌اش آزاد بودن روح و جان و خرد است. یعنی سر تسلیم و ارادات در برابر هیچ کس فرود نیاوری و بدانی که پذیرفتن هر ولایتی و دل در گرو هر «مولا»یی نهادن، یعنی قدم در راه آزادی نهادن و هر ولایتی که آخرش بندگی باشد نه آزادی، ولایت نیست که رقیت است. از سخن دور نیفتم. می‌خواستم بگویم که برای من یافتنِ خویش و رسیدن به آرامش و طمأنینه قرین بوده است با همین همنشینی‌ها. نمی‌شود ذره بود و از جوار آفتاب گریخت. در عالم ذره‌گی لاف آفتابی زدن مترادف است با نابودی و بر باد رفتن. آدم، این آدمی که من می‌شناسم، این منی که من می‌شناسم، نیازمند قطب‌نما و نقشه است. و قطب‌نما و نقشه‌ی من همین دست‌مایه‌های آشنایی هستند که سال‌ها با آن‌ها زیسته‌ام و نمی‌توانم تمام سرمایه‌ و سودایِ خود را در گروِ طبع‌آزمایی‌های «رندان نوآموخته» بگذارم. هفته‌ی پیش، در ایران، شبی راهی خانه‌ی مادر ‌بودم بعد از اتمام کار روزانه. راننده رادیوی ماشین‌اش روشن بود. صدای قرآن می‌آمد. گفتم صدای رادیو را بلند کند. حالت غریبی رفت. گاهی اوقات شنیدن دو سه آیه قرآن، چنان دگرگون‌ات می‌کند که سخن هیچ فیلسوفی آن ذوق را نصیب‌ات نمی‌کند.

ولی همین‌ها کافی است؟ همین از همنشین‌ها گفتن و دمی غنیمت شمردن و لحظه‌ای خوش بودن و ذوقی بردن و دستی برآوردن کافی است؟ همیشه برای من بعدِ این‌ها مسأله بوده است. بعدش چه؟ بعدش آدم‌تر می‌شوی؟ بعدش متواضع‌تر و خاکسارتر می‌شوی یا نه؟ بعدش باد تکبر از سر فرو می‌نهی یا نه؟ بعدش خلایق از دست و زبان‌ات به امان می‌مانند یا نه؟ بعدش به عیان وصف حال‌ات این می‌شود که:
چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را
غبار خاطری از رهگذارِ ما نرسد؟

این‌گونه می‌شوی؟ یا چنان مستِ خویشتن و آرمان‌ها و آرزوهای خودی که آن لباسِ خود-دوخته را می‌خواهی به زور به قامتِ تمام عالمیان بپوشانی که همه چون تو باشند؟ گاهی اوقات آدم خیال می‌کند خیلی خودش خوب است! گاهی اوقات این توهم به آدم دست می‌دهد که چه با اخلاقم من! عیبِ دیگران را دیدن کار سختی نیست، عیبِ خویشتن دیدن است که دشوار است. تازیانه به گرده‌ی خویش کشیدن است که طرفه کاری است کارستان. و برای این‌ کار، برای آموختن این حساب‌رسی و حساب‌کشی، نیازمند صحبت پیرانی. محتاج به نفسِ گرمِ صاحب‌قدمی هستی که راه رفته باشد و رمز و رازِ درونِ آدمی را شناخته باشد. و… هر چه باشد، حالِ من یکی با همین‌ها خوش است و خوش می‌شود. ذهن و ضمیر من آکنده است از عطار و مولوی و حافظ. از حلاج و بوسعید و عین القضات. از قرآن و محمد و علی. از صحیفه و نهج البلاغه. لنگرهای من همین‌ها هستند. هر چه بالِ خرد پیدا کنی، باز هم جاهایی محتاج لنگری. جایی نیازمندِ نیازی. و این نیاز است که برای بعضی روح حیات است… و ایمن شدن از شر نفس عقبه‌ای است صعب! … عجیب است اگر مدام زمزمه کنم که: «چو بید بر سرِ ایمانِ خویش می‌لرزم»؟ بر سرِ ایمان لرزیدن برای کسی مهم است که ایمان‌اش برای‌اش عزیز باشد. برای کسی که «ایمان» خورشید زندگانی‌اش نباشد و چراغ‌افروز خلوت و جلوت‌اش ایمان نباشد، از ایمان گفتن و بر سرِ ایمان لرزیدن هم کار عبثی است. و این گوهر، این آفتاب هستی‌فروز از سرای وجودِ هیچ صاحب‌دلی غایب مباد.

بایگانی