ما، به ویژه ما وبلاگنویسها، عمدتاً عادت کردهایم از زبان خودمان حرفهای خودمان را بنویسیم. گاهی اوقات تنها شیوهی روایت کردن، روایتِ خویش به زبانِ خویش نیست. گاهی اوقات میتوان حال کسی دیگر را از زبانِ خود روایت کنیم، بیآنکه آن روایت کوچکترین دخلی با حال ما داشته باشد. گاهی میشود قصهای از کسی روایت کنیم ولی مضمون آن قصه یا روایت، تماماً حالِ ما باشد و اصلاً قصهی دیگری در آن میان بهانهای بیش نباشد. هیچ فکر کردهاید که گاهی اوقات با شعری بر میخورید و آن شعر سخت در جانتان مینشیند. شاید آتشِ عشقی دامان دلتان را نسوزانده باشد (یا همین تازگیها نسوزانده باشد!)، ولی شعری آتشین دگرگونتان میکند. اینجور اوقات اگر شعر، نقدِ حالِ خودِ شما نیست، آن چیست که شما را تکان میدهد؟ دلسوزی؟ همدلی؟ نوستالژی؟ یادآوری خاطراتِ کهن؟ خویش را در آینهی دیگری دیدن؟ شاید همهی اینها باشد.
اینها را نوشتم که بگویم من هم در همین ملکوت از این کارها کردهام. گاهی قصهی خودم را از زبانِ یکی دیگر روایت کردهام. گاهی قصهی کسی دیگری را روایت کردهام ولی صورت قصه، قصهی حالِ خرابِ خودِ من است. گاهی اوقات حالام آمیخته میشود با همهی حالهای دیگران. این هم شدنی است. مثنوی را که میخوانید، غزلیات شمس را که میخوانید، حافظ را که میخوانید و از آن بالاتر قرآن را که میخوانید حالتان آمیخته میشود با حال شخصیتهای کتاب:
هست قرآن حالهای انبیا
ماهیان بحر پاکِ کبریا
چون تو در قرآن حق بگریختی
با روانِ انبیا آمیختی
و این آمیزش قصهی ماست. ما چقدر میتوانیم قصه بشویم؟
ما چه خود را در سخن آغشتهایم
کز حکایت ما حکایت گشتهایم
و ما هر روز قصهای هستیم تازه. یکی دارد ما را برای طفل خردسالاش میخواند تا کودکاش را بخواباند. تا با قصهی ما گهوارهاش را بجنباند. و هر روز که آفتاب سر بر میکند و شب نقاباش به دستِ خورشید دریده میشود، ما میشویم قصهای تازه. حکایتی نو. آوازی نو. ترانهای نو. و همین قصههاست که روزی غصهها را سر میبُرَد. پس از اهمیت قصه غفلت نکنید. قصه هم میتواند غصهفزا باشد و هم غصهزدا. شاد آن قصهای و قصهسرایی که دودمان غصهها را بر باد دهد!
مطلب مرتبطی یافت نشد.