بی تو نه زندگی خوشم، بی تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم، بی تو به سر نمیشود
و گاهی بسیار ساده، این حال، حالی است که نه حال عرفانی عجیب و غریبی است نه محصول کشف و شهود و جذبهای وصف ناشدنی. حالی است کاملاً بشری. با تمام فراز و نشیبهایاش. گاهی به دیوانگی میماند. ولی رساترین بیان برایاش همان چند کلمهی بالاست. و این حال، حالی است غریب برای آدمی غریب. و چقدر با این شعر سهراب همدلی کردهام که:
کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند
کجاست جای رسیدن
و پهن کردن یک فرش . . .
و «گریه میجوشد شب و روز از دلم» و حالی است غریب که «ابرهای همه عالم شب و روز در دلم میگریند». و غربتاش در این است که این گریه، در دل میجوشد و در دل فرو میریزد و به چشم نمیآید و از دیدگان فرو نمیریزد. و … حتی از آن نوشتن هم به بازی میماند. کاری میشود لغو و عبث. میشود نمایش و ادا. حالی که گفتنی نباشد، نهفتنی است…. همیشه اندکی تسکین و ذرهای آرامش را در لحظهای برای مناجات و دعا یافتهام… و «اهل دعا خود دیگرند…» گویی اهل دعا بودن هم به این سادگی وصف حال هر کسی نیست. اما «امید که این فن شریف، چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود»… سخت است که حرمان را با تمام وجودت حس کنی و سختتر آنکه خودت را تنها ببینی در مواجهه با حرمان و اندوهی مدام از درون چنگات بزند و خراشات بدهد.
مطلب مرتبطی یافت نشد.