هولِ واقعه

چه هولی است زیستن با خود. هول‌ناک‌تر آن‌که دایم میان خوف و رجا باشی. از سویی امیدت به مویی بسته باشد و از سوی دیگر خاطری داشته باشی آسوده و فارغ از هیچ غمی. چنان‌که دل به رحمتی بیکران و رأفت و سخاوتی بی‌منتها بسته باشی. وقتی به خیال‌ات بگذرد که با چه دیوی گذران لحظات می‌کنی (عمر نه، لحظه لحظه، نفس نفس)، از هراس بر خود می‌لرزی که مبادا این اژدهای خفته بیدار شود. خفته نه. این اژدهای نیم-خفته. مبادا ناگهان یورشی بیاورد و یافته‌ها و بافته‌های سالیان‌ات را به لهیبِ یک نفس‌اش خاکستر کند. و این اژدهای نیم-خفته را چه و که تا به اکنون افسرده نگه داشته است؟ شاید افسرده هم نباید گفت. از کجا معلوم که تا همین جا هم اژدهایی بوده باشد دمان. این مار را نباید با اژدهایی عظیم‌تر از خودش قیاس کرد. میزان‌ات باید موری باشد عاجز در برابر این. اما… اما این‌ها همه سلوک زاهدانه شد. وجد و ذوق و وصال عاشقانه پس کو؟ بارها فکر کرده‌ام که نه آن سلوک زاهدانه و خوف و تقوای اهل خشیت مفت و رایگان حاصل می‌شود و نه این ذوق و وصال عاشقانه. نه آن یکی بی‌زحمت حاصل می‌شود نه این یکی. زحمت هم شاید نباید گفت. باید گفت نه آن یکی بی آن‌که بخوانندت حاصل است و نه این یکی. چیزی که برای یکی نعت است، برای دیگری لعنت است. اگر زاهدی مدح یکی باشد، برای دیگری قدح است. عاشقی هم برای یکی شاید صفتی سازگار باشد و برای دیگری حالتی ناخوش. و من چه باید بکنم که از بام تا شام و از شام تا سحر آویخته‌ام میان همه‌ی این حال‌ها و پریشان‌ام و سرگردان از این کو به آن کو؟ اما یک حال، حالی است خوش و لذت‌بخش: چون موم بودن. موم شدن در دستانِ او را حس کردن. بدانی که مست و پریشانِ اویی و بتوانی بگویی که:
گویی شوی بی دست و پا، چوگانِ او پای‌ات شود
در پیش سلطان می‌دوی، کاین سیر ربانی است این
آن‌ها که حتی یک نفس این حال را آزموده باشند، می‌دانند چه می‌گویم. این حال که ببینی و دریابی که یکی می‌گردانندت. حتی اگر لعبتکی باشی در دست لعبت‌بازی که حال و قال‌ات را مقدر می‌کند. یعنی حال جذبه. حال بی‌خویشی و رهایی. اما آن خودآگاهی که از راه می‌رسد، حالِ آدمی زهرِ مار می‌شود. یعنی معنی قبض و بسط همین‌هاست؟ گاهی این قبض چه طولانی می‌شود.و گاهی آن بسط چه بی‌خیال‌ات می‌کند!

پ. ن. پر بی‌ربط نیست به آن‌چه در بالا نوشته‌ام (اگر به فراست ببینید): به راهنمایی آق بهمن رسیدم به این یادداشت خانم مهرانگیز کار: «نیکمردان کجا رفتند؟». بی‌اغراق بگویم که اشک‌ام سرازیر شد از خواندن یادداشت صمیمانه و صادقانه‌ی مهرانگیز کار. یک چیز که در این لایه‌ی پنهان جنگ و ستیز ایدئولوژیک هر دو طرف (یعنی جناح مدافع و مخالف نظام) گم می‌شود، همین بخش انسانی موجود در طرفین ماجراست. از سویی کسانی، نیکمردانی هستند که انسانیت و اخلاق‌اش پای سیاست و حفظ منافع قربانی نشده است و اگر کاری می‌کنند خالصانه برای ایمان و اعتقادشان است نه برای تشفی خاطر یا ارضاء شهوات قدرت و جاه و مقام (و نه برای ارضاء تعصبات کور عقیدتی و فسادهای پوشیده در جامه‌ی ایمان و زهد) و از سوی دیگر کسانی هستند که محکوم می‌شود و حبس می‌کشند (و رسانه‌ها و قدرت و سیاست آن‌ها را خالی از اخلاق و ایمان به تصویر می‌کشند و چهره‌ای اهریمنی بدان‌ها می‌دهند) و انسان هستند و ارزش‌های انسانی‌شان به خاطر اختلاف‌های نظری و فکری‌شان قربانی نشده است و هر جا انسانیت و اخلاق را می‌بینند بی‌محابا و بدون هراس از آن‌که کسی سازش‌کار بخواندشان، راه انصاف می‌پیمایند و همان کاری را می‌کنند که عین اخلاق است و دین‌داری: یعنی کم‌آزاری و انصاف. برای من هم کار آن نیکمردانی که مهرانگیز کار بر می‌شمارد عین دین‌داری و اخلاق است و هم همین کاری که مهرانگیز کار می‌کند. هر کس هر توجیه و بهانه‌ای برای هر کدام بیاورد و کار هر کدام را بی‌ارزش کند، به گمان من یا بی‌انصافی کرده است یا بغض و کینه و نفرتی در وجودش رخنه کرده است. برای من هر دوی این‌ها مصداق روشن دین‌داری‌اند و دین برای من یعنی همین کارها. بقیه بازی است و بازیچه.

بایگانی