اصلاح یا واژگون ساختن اسلام؟

این عنوان آخرین کتابی است که از محمد ارکون منتشر شده است. در واقع این عنوان چاپ دوم آخرین کتاب اوست. چاپ نخستِ کتاب ارکون عنوان‌اش این بود: «نیندیشیده‌ها در اندیشه‌ی معاصر اسلامی». چاپ نخست کتاب در سال ۲۰۰۲ منتشر شد و چاپ دوم در سال ۲۰۰۶ با عنوان بالا. امروز تصادفاً ارکون را در اداره دیدم و گفتم که می‌خواسته‌ام با او درباره‌ی پایان‌نامه‌ام صحبت کنم. پیرمردِ خوشخو و سپیدمو بی هیچ تعارفی گفت بیا همین حالا برویم و حرف بزنیم. من فقط می‌خواستم قراری با او بگذارم و او نیم ساعتی بدون این‌که زیاد سؤال مفصلی از او بپرسم، انگار تمام سؤال‌های مرا از قبل خوانده باشد، همین جوری برای‌ام حرف زد؛ یعنی در واقع درس داد. القصه، غروب کتاب‌های کتابخانه را بالا پایین می‌کردم در پی «اقتصاد و جامعه‌»ی وبر می‌گشتم و نسخه‌ی انگلیسی و فارسی اخلاق ناصری. به چاپ جدید این کتاب ارکون برخوردم. مقدمه‌ی این چاپ، مقدمه‌ای است سخت عبرت‌آموز. من ترجمه‌ی شتاب‌زده‌ای را که از این مقدمه کرده‌ام، در این‌جا می‌آورم – یعنی بخشِ اول‌اش را. بخش دوم را هم جداگانه می‌نویسم. نکاتی را هم در حاشیه‌اش دارم که می‌گذارم برای پست بعدی. عجالتاً بخش اول همین مقدمه را بخوانید تا بعد. در این مقدمه اشاراتی به مقولاتی از جمله وحی و نحوه‌ی درک و فهم مقوله‌ی وحی نزد مسلمانان، رویکرد غربیان به اسلام و کتاب‌های منتشر شده درباره‌ی اسلام در غرب رفته است (تأکیدها در متن پایین از من است؛ مشخصاً یک بند را برجسته کردم چون سخت شبیه بود به بحث‌های اخیر سروش درباره‌ی وحی و جنجال‌هایی که بر سر آن به پا شده است). خودتان بخوانید تا بخش دوم‌اش را هم بگذارم با اضافاتِ خودم.

مقدمه‌ی چاپ دوم کتاب – ترجمه‌ی بخش اول

انتشار ویرایش دوم کتاب حاضر، مجالی مغتنم برای‌ام فراهم می‌کند که منظرهای نظری الهام‌بخش نوشتن این کتاب را تکرار کنم و نسبت آن را با اظهارنظرها و مباحثه‌های فراوانی که پس از حوادث فجیع یازده سپتامبر ۲۰۰۱ رخ داد متذکر شوم.

ارتباط درون‌مایه‌های کلی این کتاب با این حوادث، هر چند به هیچ وجه موضوعات‌اش از پیش حساب شده نبود (چون کتاب شش ماه پس از این حوادث منتشر شد و در نتیجه متن کتاب بسیار پیش‌تر از آن نوشته شده بود)، به نظر من هنوز همچون گذشته تازه است. در واقع، به نظرم می‌رسد که این رشته‌ی تمامی‌ناپذیر مطالبی که منتشر می‌شوند، چه مطالبی عامه‌پسند باشند و چه علمی، چه برای خبرنگاران، سیاست‌مداران، مقامات دولتی نوشته شده باشند یا عموم مردم، و چه به قلم اهل علم یا مؤمنان مذهبی نگارش شده باشند – و این کتاب‌ها گویی پیوسته در کار ریشه‌یابی، تبیین یا توضیح این حوادث و شرایطی هستند که مایه‌ی بروز این حوادث شدند – این‌ها تنها اساساً اهمیت درون‌‌مایه‌های مطرح شده در کتاب مرا به خوبی نشان می‌دهد. در این کتاب، نیت من این بود که توجه خواننده را به مقولاتی جلب کنم که به طور سیستماتیک نیندیشیده مانده‌اند، نه تنها به خاطر غفلت یا سهل‌انگاری صرف بلکه از سر مقاومت فعالانه‌ی آن‌چه که می‌توان «ذهن»ِ اسطوره‌ای-تاریخی نامید در برابر آن‌چه که بر سر اندیشه‌ی اسلامی می‌رود. اکنون فرصتی مغتنم فراهم شده است که اشاره کنم که این ذهنیت سخت‌سرانه هنوز بر جای خویش مانند گذشته پایدار است. علاوه بر این، این نکته را می‌توان در نه تنها تصوراتی که مسلمانان از تاریخ و فرهنگ خودشان دارند دید بلکه همچنین می‌توان آن‌ها را عینِ همین رشته مطالب و آثاری که اکنون ذکرشان رفت دید: در آن روایت‌هایی که از اسلام می‌شود، از جمله آن‌ها که به قلم محققانی دانشگاهی با اعتبار علمی خدشه‌ناپذیر نوشته می‌شود و در غرب منتشر شده است.

کتابی که برنارد لوییس نوشته است با عنوان «آیا چه خطا رفت؟»، که فروش حیرت‌آورِ آن نشان از جذابیت آن برای توده‌ی مردم دارد، خود نمونه‌ و گواهی است عالی بر این نکته. این‌جا مجال نقد مبسوط این کتاب نیست. تنها اکتفا می‌کنم به این نکته که هم عنوان کتاب و هم محتوای‌اش به بن بست عقلانی‌ای که زاییده‌ی چهارچوبی ذهنی که غرض‌اش اندیشیدن بر حسب دو قطبی یک «اسلام» خیالی و همتای به همان اندازه‌ی خیالی «غرب» در برابرش خیانت می‌کند.

از زمان نخستین مطالبی که درباره‌ی اسلام نوشته‌ام، همیشه مصرانه در پی طرح مقوله‌ی جایگاهِ شناختیِ تلقی فقها، مفسران، مورخان و علمای مسلمان از وحی بوده‌ام. و برای آن‌ها، وحی مفهومی است که بی‌هیچ پرسشی صرفاً پذیرفته‌اند و آن را مفروض گرفته‌اند. نویسندگان مسلمان، با بنا کردن تبیین‌های پیچیده‌ی خود ر اساس مفهومی که خود از کارکردهای خردِ نقاد مصون می‌ماند، مسئولِ ایجاد سنتی بوده‌اند که هر چند در جای خود سنتی است غنی و پیچیده، برای نفس زایندگیِ خود وابسته به سرزمین فراخِ نیندیشیده‌ها و نیندیشیدنی‌ها بوده است. اسلام معاصر، که میراث‌بر این سنت است، و کشش‌های ایدئولوژیکِ حاصل از تجربه‌ی تاریخ مدرن این میراث را بیشتر تقویت کرده است، به راهبرد تقدس بخشیدن به تعریف‌های کلاسیک و متنی از اسلام بازگشته است و این‌ها را عملاً مبدل به پایه‌ی نهایی مشروعیت و ولایتِ اصول اساسی و مواضع خود کرده است. کل اینِ ماجرا بوده است که من سعی در واشکافی‌اش داشته‌ام، تا مرزهای آن‌چه را که عقلاً می‌توان در این زمینه تصور کرد، عقب‌تر برانم و در نتیجه مسیرهای فکری تازه‌ای را برای سایر میراث‌های دینی و برای جنبش روشنگری مدرن سکولار غربی باز کنم. این یعنی هدفِ غایی من این است که با همان موضعِ عقلانی از نقد بنیادین خرد در تمامی تولیدات‌اش، روش‌شناسی‌های‌اش و مواضع معرفت‌شناختی‌اش استقبال کنم.
 
عنوان اثری که آن را عینیت مهمی از کارم در این زمینه به شمار می‌آورم، «به سوی نقد عقل اسلامی»، آشکارا به این هدف اختصاص داده شده بود. به دور از این‌که بخواهم بگویم چیزی ژنریک همچون عقل «اسلامی» اساساً وجود دارد، چه برسد به این‌که از مدعیات آن طرف‌داری کرده باشم، این رساله هدف‌اش این بود که نشان دهد چطور ساختاری اسطوره‌ای چون این می‌تواند سر بر کند، و مزیت‌های کاویدن آن را به وسیله‌ی ابزارهای انتقادی تحقیقات مدرن زبانی، مردم‌شناسانه و تاریخی نشان بدهم. در نتیجه، بسیار مایه‌ی دلسردی بود که دریافتم محققانی چون لنرد بیندر یا (تا اندازه‌ی کمتری) رابرت لی یا اولیویه کاره و دیگرانی که درباره‌ی اثر من نظر داده‌اند، آشکار از فهم لب و گوهر نیت من قاصر بوده‌اند و کتاب مرا نمونه‌ای از اسلام مدرن اصلاحی تلقی کرده‌اند؛ در حالی که در سراسر رهیافتِ من، اسلام «اصلاحی» مألوف دقیقاً نماینده‌ی همان نوع اسطوره‌سازی‌ها و ایدئولوژی‌تراشی‌هایی است که من دغدغه‌ی بر آفتاب افکندن‌شان را دارد و می‌خواهم به غلبه بر آن‌ها کمک کنم.

به طور خلاصه، هدف من در این زمینه، پیشبرد نقد معرفت‌شناختی در سطحی است که کانت پیشرو آن بود و بعداً، با اضافات و تغییرات مقتضی، توسط گروه اندکی از نویسندگانی پرورش بیشتر داده شد که من ترجیح می‌دهم آن‌ها را در طبقه‌ی «دانشورانِ پژوهنده» قرار بدهم. اما، بر خلاف دامنه‌ی صرفاً فلسفی کار کانت، موضوع تلاش انتقادی من، پدیده‌ای است که می‌توان آن را به بهترین نحوی «معرفت‌شناسی تاریخی» توصیف کرد، که دست بر قضا بخشی از آن اسلام هم در تجلیات کلاسیک و هم در نمونه‌های معاصرش است.

می‌گویم «بخشی از آن» چون همان رهیافت درباره‌ی فهم غرب از خودش نیز کاربرد دارد و فریاد می‌زند که به کاربستنی است. این فهم، اگر پنهان است، سویه‌ی دیگر گفتمان جاری غرب درباره‌ی اسلام است. اکنون باید روشن شده باشد که چرا در این سیل کتاب‌هایی که درباره‌ی اسلام منتشر می‌شود، چنان‌که در بالا اشاره کردم، یادآوری می‌بینم از به هنگام بودن سخت‌گیری‌های‌ام درباره‌ی تاریخِ اسطوره‌ای اسلام، چنان که در این کتاب آمده است، بلکه آشکار کردن آن‌چه را که در فهم غرب از خودش نیندیشیده مانده است، نیز ضروری می‌دانم.  ممکن است به نظر برسد که این جنبه به خاطر حوادث اخیر، و در پی نوع مطالبی که بدان‌ها در بالا اشاره کردم، برجستگی بیشتری پیدا کرده باشد، و مشترک بودن گفتمانی که زیربنای تنوع سطحی آن‌هاست، دقیقاً حکایت از همین مشکل دارد.

بایگانی