کدام تشبیه؟ کدام قاعده‌ی معرفت‌شناسانه؟

داشتم آماده می‌شدم بخوابم که به یادداشتی برخوردم در پاسخ به دکتر سروش در وب‌سایت رجانیوز از نویسنده‌ای به نام مهدی اصفهانی که رجانیوز می‌گوید دانشجوی دکترای فلسفه‌ی دانشگاه برلین است. متن را یکی دو بار تا آخر خواندم. هر چه سعی کردم نتوانستم میان محتوا و ارزش علمی متن و آن شأن دانشجوی دکترای فلسفه بودن دانشگاه برلین ارتباطی بر قرار کنم. این نوشته بیشتر به نوشته‌های یک طلبه در قم شبیه است. آن هم نه طلبه‌هایی که اهل فضل و علم و دانش‌اند، بلکه طلبه‌هایی اهل جدل و زبان‌بازی. چند نکته را از این یادداشت نقل می‌کنم تا میزان آشفتگی استدلال‌های نویسنده و نابسامانی منطقی‌اش را روشن‌تر ببینید.

نویسنده بعد از کلی مقدمه چیدن در باب شقوق مختلف این‌که یک شنونده یا خواننده چطور می‌تواند تشخیص بدهد که سخنی «وحی» به شمار می‌آید یا نه، آورده است: «شما فرموده اید فرایند وحی شبیه اتفاقی است که برای شاعران می افتد. یعنی شما نه از تجربه ای که بر خودتان ممکن است گذشته باشد بلکه از تجربه ای که بر پیامبر گذشته است، اخبار می کنید. مخاطب شما چرا باید این حرف را از شما بپذیرد؟ آیا مخاطب شما خودش در معرض وحی قرار داشته است؟ یا شما در معرض وحی بوده اید؟ در فرض دوم برای قبول این موضوع، مخاطب شما چه دلیلی دارد؟ یعنی آیا شما معجزه ای دارید یا در این باره استدلال خاصی دارید که ثابت می کند از وحی برخوردارید؟». نویسنده می‌گوید چرا مخاطب باید سخنِ سروش را بپذیرد؟ من می‌پرسم چرا نباید بپذیرد؟ مقدمات منطقی و تاریخی سخن سروش روشن است. شواهد فراوانی هم در آراء متکلمان و عرفای مسلمان با مضامین مشابه وجود دارد. مخاطب این سخن را تنها به دلیل این‌که الآن «سروش» گوینده‌ی آن است نباید بپذیرد؟ یا مخاطب اگر چنین سخنانی را از سروش بشنود، لابد باید قایل باشد به این‌که سروش صاحب وحی است آن هم وحی‌ای از جنس پیامبران یا – اگر بخواهیم از ادبیات و زبان نویسنده استفاده کنیم – «نهایت دو وجب» پایین‌تر از آن؟ نویسنده تلاش زیادی کرده است که متن‌اش ظاهری آراسته و علمی داشته باشد، اما متن از سر تا پا، متنی است آخوندی با استدلال‌هایی سست و لرزان. نویسنده با این پیش‌فرض‌هایی که در استدلال‌های‌اش می‌آورد، نه تنها می‌خواهد استدلال سروش را نفی و رد کند، بلکه ناخواسته به تناقض‌های عظیم‌تری هم می‌افتد و خودش را هم نقض می‌کند. با آن مقدمات مفصلی که در آن بخش اول آمده است، اساساً راه شناخت و معرفت نبوت و وحی بر همگان مسدود است (از جمله بر سروش و خودِ نویسنده‌ی یادداشت بالا). پس وقتی خودِ او هم از این دایره‌ بیرون است (با آن استدلال‌های کذایی)، چه جای خرده گرفتن بر سروش؟!

نویسنده در قسمت دوم نقدش آورده است: «شما با استناد به علوم تجربی جدید فرموده اید که در قرآن خطاهای بسیار علمی وجود دارد.» و سپس می‌نویسد: «کدام نظریه علمی، کدام تفسیر از قرآن را رد می کند؟ شما مسلم گرفته اید که علوم تجربی جدید قطعی و لایتغیر است و مسلم گرفته اید که اگر قرآن حاوی تمام علوم است، پس باید در یکی از لایه های ممکن تفسیر خود، حاوی این علوم هم باشد و چون ما از سینوس و کسینوس یا ژنتیک مدرن در آن اثری نمی بینیم، پس حاوی تمام علوم نیست، پس لابد آن چه حاوی همه علوم است، ام الکتاب است که آن هم نزد خداست و آن چه به پیامبر رسیده از نفس منکدر او متأثر است و به خطا آلوده و در حد دانش اعراب است، نهایت دو وجب بالاتر». سروش در هیچ کجای آثارش علوم تجربی جدید را قطعی و لایتغیر نگرفته است (چنان‌که هرگز نگفته است در قرآن خطاهای بسیار علمی وجود دارد). اتفاقاً در سخنرانی‌ها و آثارش درست خلافِ این را می‌گوید. نویسنده می‌نویسد: «و مسلم گرفته اید که اگر قرآن حاوی تمام علوم است…». سروش چنین چیزی نمی‌گوید. این مسلم گرفتن کار نویسنده است. نویسنده فرض می‌کند که قرآن حاوی تمام علوم است و سپس سخن سروش را با آن ممزوج می‌کند و استدلالی بی سر و ته به خورد خواننده می‌دهد. نقد سروش دقیقاً این است که اگر می‌گویند هر رطب و یابسی علم‌اش در قرآن هست، مرادش این نیست که در قرآن می‌توان علوم تجربی را هم سراغ کرد. کار قرآن اصلاً این نبوده است. سروش نگفته است نفس پیامبر «منکدر» است. سخن سروش، و بسیاری از متکلمان مسلمان سابق این است که «و ما ینطق عن الهوی» لاجرم از تأثیر «انا بشر مثلکم» بر کنار نبوده است. معنای این سخن نه این است که پیامبر نفسی منکدر دارد و نه این‌که او از سر هوای و هوس سخن گفته است. خلاصه می‌نویسم که از فحوای کلام و نوع استدلال نویسنده آشکار است که یا کتاب «بسط تجربه‌ی نبوی» را نخوانده است یا خود را به نخواندن زده است. نمونه‌ی دیگر این آشفتگی را در این بند می‌توانید بخوانید: «خوب بفرمائید علم اعراب درباره تعبیر نخل هم مکتوم در صدر پیغمبر بوده و علم عمربن خطاب هم در جان شریفش مندرج بوده است. کسی که جبرائیل از شئون وجود اوست، عمر بن خطاب و اعراب بادیه نشین و علم تعبیر نخل از ذیل وجود او نیست؟» استنتاج‌ها عمدتاً از همین جنس است، با همین زبان طعنه‌زننده که تنها چیزی که قاعدتاً می‌توان با تکیه بر آن این نوشته را جور دیگری بخوانیم و بفهمیم، همان عنوان پر طمطراق دانشجویی دکترای فلسفه‌ دانشگاه برلین است.

نویسنده به آخر نوشته که می‌رسد دیگر حسابی می‌زند به صحرای کربلا و پاک فراموش می‌کند که دانشجوی دکترای فلسفه‌ی دانشگاه برلین است:
«لذا همفکران شما در همان آغاز و حدود ۱۱۰۰ سال قبل از دولت های اروپایی، به سکولاریزاسیون به عمیق ترین معنای آن دست زدند و قائل شدند که علی اگر چه دین را بهتر می شناسد ولی برای اداره حکومت نه الله و نه عبدالله و نه خلیفه الله و نه عقل قدسی به کار نمی آید لذا یکی پس از دیگری بر مسند حکومت پیامبر تکیه کردند و بنا بر همین عقل بشری غیر قدسی، آتش جنگ و تجاوز و تعدی و منفعت طلبی را به نام دین برافروختند. روندی که از هر دولت سکولاری انتظار می رود و ما نمونه های آن را امروز در رفتار دولتمردان امریکا، اروپا و کشور های عربی و راحت تر بگویم تمام دولت های سکولار جهان مشاهده می کنیم (توجه بفرمائید نفیاً یا اثباتاً نمی گویم که دولت ایران سکولار هست یا نیست). این خصلت دولت سکولار در هر کجای دنیا است که بر تعریفی غیر الهی از زندگی زمینی انسان و بر عقلی غیر پایبند به خداوند در تصمیم گیری های زندگی زمینی خود مبتنی است.
 آن چه ما امروز تمدن مسلمانان می نامیم، از روز اول بر اساس نظر شما پا گرفته است. به خاطر دارم که یکی از دغدغه های شما علل انحطاط مسلمین بوده است و به عنوان یک مصلح دینی در پی راهی می گشته اید که این ذلت به مجد و عزت مجدد بدل شود. چون تمدن مسلمانان و سپس تمدن فعلی جهان مدرن بر اساس این فکر جنابعالی و سایر همفکرانتان پا گرفته است و سپس به وضع مذلت بار مسلمین و به انحطاط امروزه انسان مدرن منجر شده است فکر می کنم بهتر است به انحاء دیگری از فکر اجازه نشو و نما دهیم.» (تأکیدها از من است).

ملاحظه فرمودید؟ نویسنده چون از درک لب سخن سروش عاجز بوده است و هر تفسیر و تأویلی که از ذهنِ خودش می‌گذشته به او نسبت داده است، به همین سادگی می‌گوید سروش «هم‌فکر» کسانی است که هزار و صد سال پیش می‌گفتند علی دین را خوب می‌شناسد ولی به درد حکومت کردن نمی‌خورد (و آن‌ها همان کسانی بودند که «یکی پس از دیگری بر مسند حکومت پیامبر تکیه کردند و بنا بر همین عقل بشری غیر قدسی، آتش جنگ و تجاوز و تعدی و منفعت طلبی را به نام دین برافروختند»)! البته می‌دانید که در عرف اهل دین و روحانیون کسی که «هم‌فکر» آن آدم‌ها که این کارهای توی پرانتز را کرده‌اند باشد، چه اسمی دارد! نویسنده کلی زور زده است همان حرف‌های مجیدی را (و آقای نوری همدانی را) با صراحت تکرار نکند. ولی با خودش تعارف داشته است. کمی الفاظ را فقط پیچانده. اندکی بیشتر لایه‌های مختلف این نوشته را بشکافید تا به یک زبان و ادبیات مشخص رایج در بعضی از رسانه‌های وطنی برسید. و البته جای تعجب نیست. جای انتشار این نوشته کاملاً معلوم است که کجاست و خشت اولِ استدلال کج و تا ثریا هم دیوار پاسخ کج رفته است! خداوند دانش و انصاف عنایت کناد! فکر می‌کنم رجانیوز با این کارش بیشتر حیثیت این آدم را به باد داد. و گرنه دانشجوی دکترا، آن هم دکترای فلسفه، آن هم از برلین و این نوع استدلال‌ها؟

و آخر سخن، همان سخن پیشین. زبانِ ما بیمار است. خیلی باید تلاش کنیم تا زبان را از این بیماری نخوت و رعونت برهانیم. زبانِ ما هنوز اسیر جدلیات است. (کاری به زبان‌های هتاک ندارم که گمان می‌کنند در هتاکی‌شان فضیلتی هم هست!). سهراب گفته بود: «ما هیچ، ما نگاه». من می‌گویم: «ما هیچ، ما زبان». آدمی به این نطق است که اشرف مخلوقات است.

بایگانی