حسبنا العشق…

داشتم بی‌هوا با خودم زمزمه می‌کردم:
الهی سینه‌ای ده آتش‌افروز
در آن سینه دلی وان دل همه سوز
هر آن دل را که سوزی نیست دل نیست
دل افسرده غیر از آب و گل نیست

رها شدم در زمزمه. زمزمه آواز شد. سوز شد. خروش شد. تأمل شد. واقعاً بغض، حسد، کینه، انتقام‌جویی و خودسوزی را چه درمان می‌کند؟ سلوک آموختنی است. سلوک دل دادن می‌خواهد. ایمان می‌طلبد. اعتماد می‌خواهد. نمی‌شود در طلب آرامش و طمأنینه بروی، اما وجودت آکنده از شک و انکار و تردید باشد. نمی‌شود در پی سکینه باشی ولی مدام دفع الوقت کنی و همه چیز را به تعویق بیندازی. همه نمی‌توانند سلوک کنند. زهدورزی هم آدم را از آدمیت‌اش دور می‌کند. آدم را خشک می‌کند، می‌تراشد و فرتوت می‌کند. روح آدمیت را می‌سوزاند. زهدورزی، زهد صومعه‌نشینان مثل دوزخ است. عشق باید. تنها با مهرورزی مگر بشود این آتش کینه و انتقام و حسد را فرو نشاند. با مهرورزی بی‌قید و شرط. با عشقی بی‌چشمداشت. عشق یعنی این‌که اصلاً انتظاری نداشته باشی. توقعی در تو نباشد. بی‌علت و رشوت کار کنی. تازه اگر توقعی هم در تو ایجاد شد و دیدی به آن نرسیدی، عشق‌ات آن‌قدر بزرگ و فربه باشد که جا را بر هر توقعی تنگ کند. توقع را آن وقت می‌سوزانی. آن وقت می‌شوی خودت. آن وقت ابن الوقت می‌شوی. ما عشق‌هامان را نمی‌سنجیم. لاف عشق می‌زنیم ولی پالایش‌اش نمی‌کنیم. خودمان را هم همین‌جور. نشانِ عشق، گذشت است و خالی بودن از کینه و انتقام. هر که لاف می‌زند که بویی از عشق برده است، هر که ادعا می‌کند حتی یک بار عشق را آزموده و اکنون در سینه‌اش کینه مأوا دارد و انتقام، لاف دروغ می‌زند. کذاب است. عشق خود کافی است برای رستگاری. تو عاشق شو… باقی کار را به او واگذار که می‌کشاندت. آن وقت کار کردن می‌آموزی. آن وقت روح‌ات از بطالت فاصله می‌گیرد. آن وقت می‌گویی: «بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد». عشق یعنی گذشت، یعنی سخاوت. عشق یعنی بتوانی بگویی:
گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ
تو در طریق ادب باش و گو گناهِ من است
نه فقط درباره‌ی گناه. اگر توانستی خیلی جاها که می‌دانی گناهی نداری، آن‌قدر دل‌ات بزرگ باشد که بگویی بیایید گناهِ شما را من به گردن می‌گیرم. اصلاً همه‌ی گناه‌ها از من سر زده است. آن وقت می‌شوی عاشق. آن وقت می‌شوی مسیح. آن وقت می‌شود لاف تجرد زد. آن وقت به آسمان می‌رسی. پا به ملکوت نهاده‌ای. آن وقت دوباره متولد می‌شوی. دل‌ام برای خودم تنگ است. دل‌ام برای گفتن و شنیدن تنگ است. حوصله‌ها تنگ است. کسی حس و حال شنیدن‌اش را ندارد. کسی رغبت گذشت ندارد. کسی دل به سخاوت نمی‌دهد. تلخی انتقام و کینه بیشتر با جان‌شان مأنوس شده است تا حلاوت ایثار و بخشش. و من روزگاری بالای همه‌ی نامه‌ها و شعرهای‌ام می‌نوشتم: «هو العشق». الآن از کاغذها برش داشته‌ام. پنهان‌اش کرده‌ام جایی در سویدای دل. در اعماق روح. مثل بعضی کلمات، بعضی تعبیرها که دیگر نمی‌شود بر زبان آورد. این روزها بعضی مقدسات، بیشتر به محرمات شبیه‌اند. کار روزگار واژگونه است. مسیحی کو؟ طبیبی کو؟ که نفسی در تن رنجور این آدمیان بدمد، شاید روح‌شان زنده شد! شاید آن خوره‌، آن جذامی که روح‌شان را دارد ذره ذره می‌خورد، نابود شد و دود شد و رفت. شاید آتشی افروخته شد. نسیمی وزید. گلی دمید. عطری در مشام جان‌شان پیچید… بهار نزدیک است. بوی مسیح می‌آید. بوی رستاخیز. درخت‌های باغ روبروی خانه شکوفه داده‌اند!

بایگانی