آن لایه‌ی دیگر

این بخش خاکستری یا شاید هم تاریک وجودِ آدمی، همیشه برای من چیز حیرت‌آوری بوده است. حتی چیزی فراتر از حیرت، این بخش همیشه فتنه‌ای بوده است هم به معنای مثبت هم به معنای منفی. عروجِ معنوی آدمی – و بسی آدمیان – هم به باور من سخت مدیون تلاطم‌های همین بخشِ خاکستری و حتی آن منطقه‌ی سیاهی است که آدمی می‌آزماید. وقتی می‌گوید سیاه و خاکستری تقسیم‌بندی معرفتی، دینی یا روانشناختی نمی‌کنم. نگاهی حسی به ماجرا دارم. حس من به احوال درون‌ام ناظر است که جایی احساس سپیدی و روشنی می‌کنم و جایی احساس تیرگی و سنگینی. این سبکبالی یا سنگینی حکایت و تجربه‌ای است که هر کس به فراخورِ حالِ خود می‌آزمایدش. بعید نیست البته که مجموعه‌ای از ارزش‌های کلانِ اخلاقی باشد که التزام به آن‌ها باعث سبکروحی «هر» بشری شود. اما حرفِ من عجالتاً درباره‌ی خود است و بس. برای من شناختن این تلاطم‌های اعماق ناشناخته و کمتر لمس شده‌ی روحِ آدمی و نفسِ او مهم‌ است، به همان اندازه که اخلاقی بودن و زندگانی پاک. واژه کم می‌آورم برای بیان این حال غریب. حالی که دارم این است:‌ این سوترک یکی به قوت و با حیله‌گری تمام به سوی خود می‌کشدم. همین کنارِ دست‌ام، و نزدیکِ من. لحظه‌ای از من جدا نیست. می‌داند که می‌بینم‌اش. می‌داند که دست‌اش را خوانده‌ام و می‌دانم که آن‌چه می‌بینم سراب است و یقین دارم دلِ من خرسند و خرم‌ به این‌ها نیست که او وعده‌اش را می‌دهد. از این سو یکی دارد به آوازی آسمانی می‌خواند: «سودای تو را بهانه‌ای بس باشد» و دستی مبارک به بالا می‌کشاندم. و من حیران‌ام و سرگردان میان این دو. از چپ و راست می‌کشانندم و من افتان و خیزان با خود و دل در جنگ‌ام.

واژه برای وصفِ این حال کم می‌آورد و گنجایش ندارد. نمی‌دانم کدام لفظ را باید اختیار کرد که به خوبی حق این فضای خاکستری را ادا کند. تنها چیزی که مدام به خودم یادآوری می‌کنم همین ضعف و عجز آدمی است. مدام مشغول نبردی؛ مدام این مصارعه ادامه دارد و تو بارها و بارها زمین می‌خوری. اما امان از زمان برخاستن! وقتی که برخاستی چه می‌کنی؟ نفس را فربه‌تر و مجرب‌تر کرده‌ای یا مطیع‌تر و گوش به فرمان‌تر؟ تو به فرمانِ اویی یا او به فرمانِ تو؟ غلبه‌ی او می‌چربد یا غلبه‌ی تو؟ این‌هاست که برای من حکایت روزانه است. و هر دو سوی این سودا شیرینی دارد و شیرینی‌ها می‌نماید. بگذارید خلاص‌تان کنم: «وسوسه» از شگفت‌انگیزترین و رازآلودترین همزادهای آدمی است (متعلق‌اش هر چه باشد؛ مال باشد، جاه باشد، حُبِّ شهوات باشد به تعبیر قرآن یا هر چیزی از این جنس). و این «وسوسه» است که بازیگر مقتدرِ میدان است (می‌خواهید بگویید «هوای نفس» یا خودِ «نفس»). گاهی «وسوسه»، می‌شود خداوند وجودِ آدمی. گاهی تو می‌شود سالاری که وسوسه یارای نفس کشیدن در برابرت ندارد. و من کدام حال را دوست‌تر دارم؟ پاسخ ساده آن است که حال دوم را، ولی پاسخ واقعی آن است که نه می‌دانی و نه تشخیص‌اش آسان است. پس سخت گرفتاریم و زمین‌خورده. سخت بیچاره. نیمی از این‌ها را توی هواپیما در راه لندن نوشته بودم. الآن دارم «نینوا»ی علیزاده را گوش می‌دهم و آن سودای سر بالا با ترنم و شور می‌کشاندم به هوای مسکنِ مألوف و عهدِ یار قدیم. و چه ذوق و لذتی دارد این شیرینی رؤیت و دیدار بعد از سرگردانی در بادیه‌ی هوا. و همین حال است که مرا سخت حیران می‌کند، حیران.

بایگانی