زبان عاجز تفسیر

خواستم تفسیرت کنم. دیدم همه چیز را داری به اول‌اش بر می‌گردانی. فهمیدم با اهل تأویل از تفسیر گفتن کارِ خامان است. چشم! «بشستم دست از گفتن، طهارت کردم از منطق». تو خودت حادثه‌‌ هستی، حادثه‌هایی هستی پیاپی. و تو خود هم به سخن می‌آوری و هم به سکوت می‌کشانی. خودت می‌دانی که هر بار در برابر جمعی، جمع بزرگی به سخن می‌ایستادم – و می‌ایستم – نخستین چیز که در خاطرم می‌آید این است که «ما چو ناییم و نوا در ما ز تست» و «دم که مرد نایی اندر نای کرد / در خور نای است نی در خوردِ مرد». ما رفتیم بخوابیم. خودت هر چه می‌خواهی بگو!

بایگانی