از آن قدر تا این قدر

می‌گویند – در روایات دینی – که تقدیر رخدادهای هر سال در شب قدر آن سال رقم می‌خورد تا سال بعد. دیروز داشتم فکر می‌کردم عموی بزرگ‌ام سه پسر دارد و سه دختر. ناخودآگاه به یاد او افتاده بودم. شب از ایران تلفن زدند. غوغایی به پا بود. آن سه پسر حالا دیگر دو تا شده بودند! هنوز باورم نمی‌شود. همان قاعده‌ی ثابت جاده‌های ناامن ایران و جانِ انسان‌ها، که از خاک کفِ جاده بی‌بهاتر است. نمی‌دانم از کجا و به که باید شکایت کرد. دست هیچ کس به هیچ جا بند نیست. نه در زمین نه در آسمان. داشتم فکر می‌کردم که اگر تقدیرِ رفتنِ او در شب قدرِ سال پیش رقم زده شده بود، یعنی چیز نزدیک به یک سال، سایه‌ی آن تقدیر بر سرش بوده است و خودش و دیگران از آن بی‌خبر. و این خبر اگر افشا می‌شد، چه هولی در آدمی می‌افکند، به ویژه که خبر، خبر حادثه‌ای دردناک و تلخ باشد؛ خبر سانحه باشد. با هر که صحبت می‌کردم گوشی تلفن به نفر بعدی می‌رسید: از پسر عمو به خواهر، از خواهر به مادر و برادر که سخن گفتن نمی‌توانست. و من مبهوت مانده بودم،‌ چنان‌که همیشه در مواجهه با مرگ بهت‌ام می‌زند. همه جا، هر جا، که پای سخن گفتن در میان باشد، شاید ساعت‌ها بی‌وقفه بگویم و بنویسم. اما پای مرگ که در میان است، سخن گفتن عبث است و پوچ. گویی تسلا دادن هم پاک از معنا می‌افتد. کاش می‌توانستم آن‌جا باشم و با حضورم سخن بگویم نه با زبان‌ام.

و هنوز همان سرما، همان رنج استخوان‌سوز، همان بهت، همان ناباوری در وجودم جاری است. و آخرش چه باید گفت؟ تقدیر بود! اما ویرانی جاده‌ها و ناامنی آن‌ها تقدیر نبود. این یکی از بی‌کفایتی و بی‌تدبیری آن‌هاست که مدعی کفایت و تدبیرند. ولی می‌شد در آن ساعت او آن‌جا نمی‌بود، اگر آن تقدیر نبود. «از چنگ منش اختر بد مهر به در برد. . .».

بایگانی