همیشه با خودم فکر میکردم آیا ممکن است روزی زندگیام چنان تغییر کند که اگر امروزم را با دیروز مقایسه کنم، هیچ شباهتی نتوانم پیدا کنم؟ ناگفته پیدا است که اگر محال نباشد بسیار بسیار بعید است. زندگی آدمی از دل آنچه در گذشته بوده است میروید. اما مگر این منافات دارد با اینکه ناگهان راهی را اختیار کنی یا تصمیمی را بگیری و بر آن تصمیم استوار بمانی؟ البته که نه. و عشق سادهترین تصمیم است (اگر بشود اسم تصمیم را روی آن گذاشت)! بار اصلی عشق را معشوق به دوش میکشد. عاشق کافی است خود را به کمند معشوق آویزان کند و بس. دیگر معشوق است که او را دنبال خودش میکشاند و به وجهی معشوق است که اسیر عاشق است! اما واقعاً میشود آدمی چنان استحاله پیدا کند که امروزش به دیروزش شبیه نباشد. میشود جوری باشد که همیشه میخواسته باشد. همیشه میخواندم برای خودم که:
در دلام بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود!
واقعاً هم باطل بود! تنها چیزی که بود، سعی و کوششی بود برای بی دوست نبودن. همین. حالا که دارم به سوی قلهی چهل سالگی نزدیک میشوم – اگر واقعاً بشوم – با خودم میگویم:
در بیابان فنا گم شدن آخر تا کی؟
ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم
و در راستای همان کوشش بالا:
در ره نفس کزو سینهی ما بتکده شد
تیر آهی بگشاییم و غزایی بکنیم!
یعنی میشود؟
پ. ن. این «واقعاً» را من و بانو به معناهای مختلفی به کار بردهایم از جمله به معنای «آمین». یک معنای دیگرش هم «انشاءالله» است!
پ. ن. ۲. اوه! حالا کو تا چهل سالگی؟! جو پیغمبری بعضی وقتها آدم را میگیرد ها!
مطلب مرتبطی یافت نشد.