چند روزی میشود دوبی هستم. هر بار آمدم بنویسم برنامههای روز بعدم مانع میشد. دو روز اولی که آمدم اینجا، حتی پایام را از هتل بیرون نگذاشتم، بس که از آسمان آتش میبارید. صبح میآمدم اتاق کنفرانس، شب هم مستقیم میرفتم بخوابم (البته اگر دیسکوی طبقهی پایین برای آدم خواب میگذاشت – و بگذارد!). امشب و دیشب میزبانانمان ما را بیرون بردند که آن هم به نحوی بخشی از کنفرانس بود. دیشب رفتیم رستورانی ایرانی به اسم «دانیال» در برج رولکس. به هر حال، با این اندازه تماشای این شهر مشاهده نوشتن کار سادهای نیست، ولی میشود در همین حد اندک مشاهدات را نوشت و همان حس نخستین را منتقل کرد.
اول از همه اینکه دوبی فرودگاه زیبایی دارد. معماری ساختمان ترمینال فرودگاه تمیز و مرتب است و در عین حال مدرن. از خود ساختمان فرودگاه که میآیی بیرون، هرم گرما میزند توی صورتات. انگار وارد تنور شدهای؛ انگار توی سونا راه میروی. عینکام بلافاصله بخار گرفت و تا مدتی اطراف را نمیدیدم. داخل شهر که راننده مرا به هتل میرساند، شهرسازی اینها سخت جلب توجه میکرد. هر چقدر که ترافیکشان وحشتناک است و در زمرهی افتضاحترین ترافیکهای شهری است که دیدهام، شهرسازیشان منسجم و حساب شده است. ساختمانها همه نظمی هندسی و شکلی دارند. شلخته و بیحساب و کتاب ساخته نشدهاند. برای شهری که تا ده سال پیش با بیابان فرقی نداشته و حکومت و مردماش متمولاند، نباید انتظار چیزی کمتر از این داشت، علیالخصوص که غربیها از سرمایهگذاران بزرگ این منطقهاند.
داخل هتل بعد از یکی دو روز نکتهای توجهام را جلب کرد. کارکنان و مستخدمان هتل به طرز آزاردهنده و رقتانگیزی مؤدب هستند. وسط روز از جلسه بیرون آمدم بروم دستشویی. وقتی دستهام را میشستم و میخواستم دستمال بردارم دستام را خشک کنم، دیدم یکی دستمال را قبلاً آماده کرده و جلوی دستام گرفته! نگاهی به او کردم و نگاهی به خودم. فکر کردم مرا با کسی عوضی گرفته است. با شرمساری تشکر کردم. آمدم بروم بیرون، دیدم در را جلوی من باز نگه داشت تا بروم بیرون. دیگر داشتم عذاب میکشیدم. هر جا که به اینها میرسی، بلافاصله سلام میکنند و عرض ادب بلند بالا. بعد نگاه میکنی میبینی بنگلادشی، اندونزیایی، پاکستانی، هندی و مثلاً مالزیایی هستند. از دختر و پسر همه از کشورهای تهیدست جهان سومی هستند. نمونهای تمام عیار از نسلی به غایت فقیر که در جستوجوی نان به سرزمینهای زرخیز سفر کردهاند که از ذلت فقر رهایی پیدا کنند. اما چرا اینجا و چرا به این شکل؟ یک چیز برای من جلب توجه میکرد. محیطی که در آن بودم، طبع غلامپروری را تقویت میکند. این روحیهی غلامی از کجا میآید؟ چه چیزی حریت آدمی را از او میستاند و تا این اندازه ذلیلاش میکند؟ اشتباه نکنید. ادب به جای خودش بسیار نیکوست. من حس احترامام به اینها افزون میشود در عین اینکه سخت احساس شرمساری و ترحم میکنم. اما هر اندازه هم که کارگر باشی، هیچ دلیلی برای ذلتی در این حد نیست. در احترام گذاشتن اینها چیزی هست که از احترام پیشخدمت بهترین و گرانترین هتلهای لندن و پاریس، بالاتر است. این طبع عربهاست که غلامپرور شدهاند؟ صاحب این هتل هندی است اما همه جا وضع همین است. سر این روحیهی غلامی چیست؟
این قسط اولِ دوبی نامه بماند تا فرصتی دست دهد که بعدی را بنویسم.
پ. ن. بعضی از ایمیلهایام درست به دریافتکنندگان در این چند روز نرسیده است. اگر کسی ایمیلی نگرفته است یا من پاسخ ایمیلی را ندادهام، به خاطر مشکل اینترنت بوده است. انشاءالله برگردم لندن به هر چه عقب مانده باشد، رسیدگی میکنم. این هم از قسط پاسخگویی!
مطلب مرتبطی یافت نشد.